۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

جایی ميان مُرده ها و كتاب ها...

پنجمين روز نمايشگاه كتاب كمتر از يك ساعت ديگر شروع می شود و من هر چهار روزش را صبح از شمال تهران راه افتاده ام و چمران را رفته ام تا تونل و بعد از تونل و پارك ولايت. بعد انداخته ام تو اتوبان خليج فارس؟ نه. می روم از راه بهشت زهرا. از سالن های تطهير می گذرم و گل ها و سنگ قبرها را رصد می كنم و گلزار شهدا را دور می زنم و بعد می رسم ورودیِ پاركنيگ. يك تير و چند نشان است برايم. خب نمايشگاه كه نمايشگاه است و برای كسی مثل من فرق نمی كند كجا باشد. هرجا باشد می روم. نهايتش مثل مصلی هر روز حرص می خورم و جلوی دماغم را می گيرم تا بوی موكت های پا خورده اذيتم نكند و گوش هام را می گيرم تا صدای بلندگوهای تعبيه شده در سوراخ و سمبه ها پرده اش را ندرد و خيسِ عرق از شرجیِ غرفه های طبقه ی بالا، فحش و ناسزا را ول می دهم سمتِ باعث و بانی اش...
اما حالا كه بخت يارم بوده و محل مورد نظر افتاده وسط بچه گی هام، چرا كِيفش را نبرم؟ جمعه ها ساعت شش صبح سرويس دعای ندبه با "ای لشكر صاحب زمان" می بردمان بهشت زهرا، قطعه ی شهدا. دعای ندبه كه تمام می شد، نان و پنير و خرما و سبزی و آش و هركه هرچه داشت. ما هم بچه های زودبزرگ شده... می خورديم و نمی خورديم... زوم می كرديم چشم های خيسِ اشك از نمی‌‌ دانم كدام گناه را روی چهره های چهارده پانزده ساله ی شهدا و حسرت می خورديم چرا جای آن ها نيستيم... جنگ كه تمام شد، جمعه هامان شد زيارتِ قبری خالی در انتظار جنازه ای هجده ساله. آب و گلاب می برديم و قبر را می شستيم و از خاكِ نم دارِ سرد شفاعت می خواستيم... چهارده سال بعد، گونی جنازه را تحويل گرفتيم و برديم گذاشتيم سر جاش. حالا ديگر آن زير كسی بود...

شب های نمايشگاه كتاب، صفِ ماشين هایی را كه سانت سانت از هم سبقت می گيرند برای ورودیِ تهران، با لبخندی موذيانه پشت سر می گذارم و گازش را می گيرم سمتِ در ورودیِ بهشت زهرا. يكی دو باری ست كه زود می رسم و در باز است هنوز. ته مانده های عزادار با اشك و آه بيرون می آيند. خيره می شوم به تانكِ وسط بلوار و بچه گيم را توي قطعه ی پنجاه و سه زير و بالا می كنم. بعد يك هو به خودم می آيم و ترس بَرَم می دارد. پايم را می گذارم روی گاز و از جمع مُرده ها می زنم بيرون. چشم هام را كه باز می كنم، رسيده ام خانه و بابا منتظر است برايش تعريف كنم امروز نمايشگاه چه خبر بوده...

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

پروست چند؟

از اولش هم حس بدی نداشتم به شهر آفتاب. نمی دانم چرا. شايد چون نسبت به نمايشگاه های قبل، يك ساعت بهم نزديك تر شده، شايد هم به خاطر اين كه راه هر هفته ام است از كاشان به تهران و برعكس. يك جورهايی دوست دارم جاده اش را...
به هر حال هشت صبح از خانه راه افتادم و ساعت ده رسيدم پاركينگ. ترافيك بود. خوشحال شدم. توی صف ماشين ها ماندم. اما خوشحال شدم. شرط بسته بودم با دوست هام. گفته بودند كسی نمی آيد. آمده بودند مردم...
خلافِ توصيه هايی كه اين روزها دست به دست می شد توی سايت ها، با ماشين شخصی رفتم. پاركبان ها راهنمايی می كردند و كلی وَن هم ايستاده بودند ما را ببرند سمتِ غرفه ها. فقط حيف كرم ضد آفتاب يادم رفته بود! آفتابِ بيابان يك دقيقه دو دقيقه نمی شناسد. تيز است...
از ون پياده شدم و ده دقيقه ای پياده رفتم تا رسيدم به ساختمان سفيدِ ناشران عمومی. همين طوری اين طرف و آن طرف را نگاه می كردم و دنبال سوژه می گشتم كه شهروز مهدی پور را ديدم و گل از گلم شكفت. نشر چشمه هنوز غرفه اش را نچيده بود. پلاستيك را زدم بالا و رفتم تو. دلم تنگ شده بود برای دوست هام. دو سالی می شد نديده بودم شان. شروعِ خوبی بود. به خصوص كه خبر رسيد "پرندگان" رومن گاری هم رفته برای چاپ دوم...
از كنار غرفه ی نشر مركز رد شدم و گفتم: پروست امسال چند؟ فروشنده كه جا خورده بود گفت: چيش؟ گفتم: همون گرونه ش. گفت: دويست و شصت تومن، با تخفيف نمايشگاه دويست و بيست...
توی مرواريد و نگاه چرخيدم و رسيدم معين. رفتم جلو. سلام كردم. گفتم اين كتابِ ...تون خيلی غلط ديكته داشت. گفتن كاش با مداد خط می كشيدين می دادين درست كنيم... يك سری كتاب صوتی از متون كلاسيك ايرانی هم منتشر كرده بودند كه يكيش را محض امتحان خريدم: گزيده ی تاريخ بيهقی. اگر خوب بود، فردا خواجه عبدالله انصاری را هم می خرم...
نزديكِ بين الملل يوسف عليخانی را ديدم. همچنان پرانگيزه و پر هيجان داشت درباره ی كتابی حرف می زد. مرا كه ديد سلام و احوال پرسی ای كرد و رفت سر غر زدن از تيراژ و فروش. "بودن" يرژی كاشينسكی را هم هديه داد بهم. چاپ چهارم شده...
رسيدم ققنوس. غرفه بزرگ بود و آدم هاش خوشحال. كنار صندوق هم پر از شكلات قهوه بود كه علاقه ی خاصی بهش دارم. شكلاتی انداختم بالا و "مردِ خسته"ام را ديدم كه چاپ دومش امسال به نمايشگاه آمده. پشت بندش چشمم خورد به جلدِ قرمزِ "زندگی ام همه چيز من است": مجموعه گفت و گویی با كيشلوفسكی...
رفتم ماهی. "گذار روزگار"م زير شيشه بود. رديف سوم. چشم چشم كردم دنبال مهدی نوری كه ازش تشكر كنم. زحمت می كشد برای كتاب های نشر ماهی. نبود. يادداشت گذاشتم براش كه اگر آمد نمايشگاه، خستگیش در برود...
رسيدم بين الملل. فرانسه صفر. هيچی نداشت. از شهر كتاب هم چيزی نصيبم نشد. كتاب نور هم ده سالی ست دم نمايشگاه خانه تكانی می كند و هرچه زير فرش و مبل خانه چيده، برمی دارد می آورد نمايشگاه و دوباره برشان می گرداند خانه برای سال بعد. دريغ از يك نسخه كتاب جديد. فرهنگ معاصر هم كه توی خارجی ها شركت نكرده. بار كتاب های جديدش نرسيده گويا! آلمان اما قوی بود امسال. كتاب ها همه به روز. رمان ها همه عالی. با بروشور دوزبانه ی آلمانی - انگليسی...
برعكس هميشه، از بين الملل خوشم نيامد. برگشتم دوباره توی سالن های عمومی. از دور جلدهای گالينگور نارنجیِ رمان های معروفِ جين آستين و داستايوفسكی و خواهران برونته چشمم را گرفت. رفتم نزديك. عنوان رمان به انگليسی و فارسی، جلدها را خوشگل تر كرده بود. پيش خودم گفتم حتمن متن دوزبانه است كه دوباره چاپ شده. وگرنه مگر می شود با وجود ترجمه های رضا رضايی از برونته ها و آستين ها و ابله سروش حبيبی و... كسی سراغ ترجمه ی اين رمان ها برود؟ جين اير را برداشتم و ورق زدم. نه. متن فارسی بود. ترجمه ی كه؟ هعی... چاپ هشتم؟! بعدی را ورق زدم. چاپ ششم!! بعدی. چاپ پنجم!! ناخودآگاه نگاهم رفت روی تيراژ: صد و پنجاه نسخه!!!! يعنی كتاب با شش بار چاپ شدن، هنوز هزار نسخه نفروخته!! شروع كردم به ورق زدن همه شان، يكی پس از ديگری. اشتباه نمی كردم. جلوی شمارگان همه شان، رقم صد و پنجاه توی چشم می زد. فروشنده شروع كرد به توضيح كه: اين ها رمان های خوبی ان. اگر دوس دارين با رمان های كلاسيك آشنا بشين... گفتم: من دارم به تيراژها نگاه می كنم و تجديد چاپ ها. گفت: بله خب. متاسفانه فروش كتاب خيلی كم شده و ما... حس خوبی نداشتم. انگار سرم كلاه رفته باشد...
از سالن آمدم بيرون. آفتاب بود هنوز. اما باد می آمد. شعبه های هايدا وسوسه انگيز بودند. سرم را انداختم پايين و چرخيدم سمتِ ون ها. بس كه مردم بی نوبت سوار شده بودند، مبصر گذاشته بودند برای صف. هر بار هم مبصر داد می زد: آقا بذار نوبتت بشه، بعد...

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

جعبه سياه

گفتم اين داستان خيلی طولانيه ها.
گفت به جاش واقعا داستان خوبيه.
گفتم هم من خسته می شم موقع خوندن، هم شنونده ها خسته می شن.
گفت نظرخواهی كردم از خواننده ها، گفتن عيبی نداره داستان طولانی باشه، به شرط اين كه ارزشش رو داشته باشه.
به نظر هردومون، جعبه سياه ارزشش رو داشت...
داستان رو با گپ و گفتی كوتاه، می تونين توی سايت نامليك بشنوين.

۱۳۹۵ فروردین ۲۸, شنبه

زيباتر آن بود كه...

شب سودای سعدی را مگر فردا نمی ­باشد؟
چرا. می ­باشد. اما در غلط ننویسیم آمده به دو دلیل «بهتر است كه از استعمال می ­باشد به جای است خودداری شود.» حكمِ «بعضی فضلا» نیز كه استفاده از این فعل را غلط دانسته ­اند، به ­صراحت توسط نویسنده­ ی كتاب رد شده. البته آقای نجفی می ­توانسته حكمِ بعضی فضلا را رد كند، اما گروهی ترجیح می ­دهند حكم، توسط آقای نجفی رد شود. چراكه باز در غلط ننویسیم آمده «مقصود این نیست كه در زبان فارسی فعل مجهول یا حرف اضافه ­ی مركبِ (به)­توسط (و مترادف آن به ­وسیله­ ی) وجود نداشته و بنابراین استعمال آن­ها غلط است.»
غلط ننویسیم را كه ورق می ­زنیم، بیشتر از صدور حكمِ غلط و درست بودن یا بایدها و نبایدهایی كه غلیان احساساتِ بعضی مخاطبان را رقم می ­زند، برمی ­خوریم به: مغایر روح زبان فارسی است، در فارسی بهتر است به این صورت نوشته شود، فصیح­ تر آن است كه، زیباتر است بگوییم و... یعنی اگر با نگاهی مهربانانه كتاب را بخوانیم، متوجه می ­شویم نویسنده نگران چیست و بیشتر از غلط یا درست بودنِ می ­باشد و توسط و دچار بی­خوابی شدن، دغدغه­ ی بهتر و زیباترنویسی دارد. چنان­چه با خواندن ترجمه­ های ایشان و تطبیق با زبان مبدأ، انگشتِ حیرت به دهان می ­مانیم از معادل­ های زیبا و فكرشده­ ای كه برای بعضی واژه­ ها، عبارت ­ها و جملاتِ طولانی و پر از حرفِ ربطِ بیگانه پیدا كرده است. فكر می ­كنم اگر ابوالحسن نجفی در عنوان كتابش تجدید نظری می ­كرد، شاید دیگر لازم نبود نزدیكِ سی سال یك­ تنه بایستد و از دغدغه ­ها و نگرانی ­هایش برای زبان فارسی دفاع كند. به تجربه ثابت شده كه امر و نهی كردن به مخاطب، كمی  سخت­ تر و با عتاب ­و خطاب بیشتری جواب می ­دهد تا صحبت از موضع اطلاع ­رسانِ صِرف. به همین دلیل غلط ننویسیم تبدیل شد به یكی از پربحث ­ترین فرهنگ­ های زبان فارسی.
اما دیده شدن این كتاب، دلیل مهم­ تری هم داشت: نیاز به وجود یك شیوه­ نامه ­ی فارسی­ نویسی. همین حالا مترجم ­ها و نویسنده­ هایی كه با بیش از یك ناشر كار كرده ­اند، به ­خوبی می ­دانند هر نشر، شیوه­ نامه ­ی خاص خودش را دارد؛ طوری كه اگر بنا به دلایلی بخواهیم متن كتابی را كه روزی با ناشری كار كرده­ ایم، تحویل ناشر دیگری بدهیم، متن دوباره باید مراحل نمونه­ خوانی را گذرانده و طبق سلیقه ­ی ناشر جدید چیده شود. مجلات و روزنامه ­ها هم از این قاعده مستثنا نیستند؛ چراكه هركدام باید به سلیقه­ ی خودشان متن را بچینند. هرچه مجموعه مستقل ­تر باشد، سلیقه ­ها پراكنده ­تر و بی ­قاعده­ تر اَند. كافی­ ست نگاهی بیندازیم به شبكه­ های اجتماعی. به­ ندرت می ­توانیم دو متن بخوانیم كه هردو به شیوه ­ای یكسان نوشته شده باشند. به عنوان مثال، هنوز تكلیف­ نویسنده ­ی فارسی­ زبان با مطابقت كردن یا نكردن فعل با فاعل بی ­جان معلوم نیست. همین مشكل را با الف مقصوره، همزه، تنوین، جدانویسی ضمیر ملكی، تركیب كلمه­ های بیگانه با پسوند و پیشوندهای فارسی و... دارد. توی چنین آشفته ­بازاری كه اساتید و مدعیان گویا هیچ­ كدام، دیگری را قبول ندارند، جسارت می خواهد كسی یك­ تنه پا پیش بگذارد و پیشنهاد یا توصیه ­ای برای فارسی­ نویسان داشته باشد. آقای نجفی اما نزدیك به سی سال پیش با انتشار این كتاب، دیكته ­ی ننوشته ­ای را تقدیم مخاطب كرد و غلط ­هایش را شنید و با انتقادها و ایرادهایی هرچند سختگیرانه كه اساتید فن از كتاب گرفتند بزرگ منشانه روبه ­رو شد و سپس با تصحیح چاپ­ های بعدی، حسن نیت خود را برای زیباترنویسی زبان فارسی اثبات كرد. البته دركِ حسن نیت ایشان با خواندن مقدمه و بعضی توضیحاتی كه در متن كتاب آمده، چندان هم سخت نبود و نیست. بهتر نبود كمی ملایم ­تر و افتاده ­تر به این كتاب نگاه می ­شد تا حالا همین حلقه­ ی چند هزار نفره ­ی ناشر و مترجم و نویسنده یا به تعبیری، اهل قلم، دستِ ­كم از یك شیوه ­نامه پیروی می ­كردند؟ باعث تاسف است جمله­ ای كه سی سال پیش در مقدمه ­ی كتاب غلط ننویسیم  به عنوان دغدغه­ ی نویسنده­ ی كتاب آمده، هنوز هم صدق می ­كند و هنوز برای این نگرانی هیچ راه­ حلی وجود ندارد: «ترجمه­ ­ی لفظ­ به ­لفظ اصطلاحات و تركیبات خارجی كه عمدتاً در سال­ های اخیر بر اثر شتاب زدگی خبرگزاری ­ها و سهل ­انگاری مترجمان و نارسایی زبان دانشجویان ازفرنگ برگشته در مطبوعات و رادیو و تلویزیون و بسیاری از كتاب ­ها رواج یافته، با روح و طبیعت زبان فارسی مغایر است.» ترجمه ­ی لفظ ­به ­لفظ، با افزایش روزافزون تعداد ناشران و مترجم ­های زبان انگلیسی و زبان ­های دیگر و به دلیل سرعتِ دسترسی به كتاب ­های روز و در نتیجه، وجودِ رقابتی پنهان برای انتشار هرچه سریع­ تر بعضی كتاب­ های پرمخاطب، حالا دیگر معضلی جدی ­ست؛ معضلی كه قطعاً با كمك به نویسنده ­ی نگرانِ غلط ننویسیمخیلی زودتراز این ­ها می ­شد برایش كاری كرد. چرا قطعاً؟ وقتی اجازه خواستم برای بازترجمه ­ی پنج داستان از رومن گاری كه ایشان حدود چهل سال پیش­تر ترجمه كرده بود، با خوشحالی تاكید كرد كه حتماً بعد از چهل سال، ترجمه ­ی بهتر و به ­روز تری نیاز است. قطعاً درك نگرانی­ ها و به­ دنبالش همكاری با نویسنده­ ای با چنین وسعت دید و دانشی، می ­توانست اوضاع بهتری را برای فارسی ­نویسی امروز رقم بزند.
كاش جای كتاب غلط ننویسیم، دغدغه­ ی نویسنده­ اش را جدی ­تر می ­گرفتیم.


پ.ن: اين مطلب در شماره ی پنجاه و هشت مجله ی مترجم در ويژه نامه ای با عنوان "نگاهی دوباره به غلط ننويسيم" در بيست و ششم اسفند ماه سال گذشته منتشر شد. از آن جا كه متن كامل ويژه نامه روی سايت مجله در دسترس است، بد نديدم مطلبم را اين جا هم بازنشر كنم.

۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

مگر قرار است چند بار زندگی كنيم؟

به قيافه‌اش می‌خورد سی‌وچند ساله باشد. كوله‌پشتی بزرگی انداخته بود رو‌ی كولش و داشت چشم‌چشم می‌كرد ببيندم. بهش گفته بودم ماشينم قرمز است و كوچك. تا مرا ديد، گل از گلش شكفت. دويد طرف ماشين، كوله اش را به‌زور جا كرد توی صندوق عقب و هنوز ننشسته شروع كرد به حرف زدن كه بلژيك به دنيا آمده و همان‌جا بزرگ شده، بعد رفته فرانسه پرستاری خوانده و ليسانس را كه گرفته، برگشته بلژيك برای كار توی يكی از معروف‌ترين بيمارستان‌های ليِژ. شش ماه از كار كردنش نگذشته كه يك روز نشسته و كلاهش را قاضی كرده و زده زير همه چيز:
- خب كه چه؟ بيست و چند سال پرستار باشم و شب و روزم را سر كنم توي اين بيمارستان كه چه؟ بعدش بازنشست شوم و مستمری‌ام را خرج پادرد و زانودرد و سردرد و كمردرد كنم كه چه؟ زندگی‌ام را پر كنم از تكرار محل كار و خانه و رئيس بخش و رياست كل كه چه؟ مگر قرار است چند بار زندگی كنم؟
پشت‌بندش رفته استعفا داده و چند ماهی دنبال شغلی گشته تا بلكه بيشتر از يك بار زندگی كند. با ليسانس پرستاری بازارياب هتلی شده كه می‌خواسته شعبه‌ها‌ی متعددی در كشورهای مختلف افتتاح كند:
- گفتند برو يك سال كوبا زندگی كن. گفتم چشم. گفتند برو ساحل عاج. گفتم چشم. برو سنگال. چشم. برو مكزيك. چشم. اندونزی. يونان. تايلند. تركيه. چشم. چشم. چشم.
نوبت به مصر رسيده. دوره‌ی چهارساله‌ی ماموريتش كه تمام شده، تمديد كرده. بعد از هشت سال دوباره چهار سال ديگر زندگی در مصر را انتخاب كرده. انقلاب مصر را به چشم ديده. بهار عربی را از سر گذرانده. لابه‌لای زنان مصر زندگی كرده. راهپيمايی زنان مصر را در حمايت از قانون حق طلاق ديده و پيروزی‌شان را از نزديك لمس كرده. كلی حرف دارد درباره‌ی زنان مسلمان. به‌نظرش همين حق طلاق بعدها چه‌قدر به ضرر زندگی‌های مشترك مصری‌ها تمام شده. مصر را زيسته...
- بعد از انقلاب مصر، استانبول را انتخاب كردم و تمام اين سال‌ها دوست داشتم بيايم ايران. عكس‌های ايران را كه تماشا می‌كردم، به خودم می‌گفتم نوبت ايران است.
تمام روز را درباره‌ی تفاوت‌های زنان ايران و مصر حرف می‌زند. با من بحث می‌كند سر نوع پوشش زن‌های ايرانی. از تاريخ می‌پرسد. بهتر از من بلد است جواب‌ها را. بناهای تاريخی كاشان را با بناهای مصر مقايسه می‌كند، مسجدها را با مراكش، شهر زيرزمينی را با دالان‌های اهرام ثلاثه. با هركس هم كلام می‌شود، سريع چرتكه‌ی ذهنش را به كار می‌اندازد برای تجزيه و تحليل. ويكی پديای زنده است اين زن...
- پنجاه سالم است. خوشحالم از تصميمی كه گرفتم. من به اندازه‌ی ده نفر زندگی كرده‌ام. ماموريت توی هر كشوری، برايم تجربه‌ی زيستی متفاوتی داشته. هرجور حساب می‌كنم، بُرده‌ام. 
هفته‌ی قبل از آمدنش به ايران، رفته بوده نيس. سيل آمده بوده. بيست نفر رفته بودند توی پاركينگ خانه‌ای تا اتومبيل‌شان را آماده كنند برای نجات از دست سيل. حبس شده بودند توی همان پاركينگ و همه مرده بودند. خطوط ارتباطی مشكل پيدا كرده بود.
- مادرم مرد و زنده شد تا توانستم باهاش تماس بگيرم و ثابت كنم سالمم. ازم قول گرفته هرجا می‌روم، روزی يك عكس از خودم برايش بفرستم.
شب، موقع خواب، تبلتش را می‌دهد دستم كه عكسی بگيرم ازش. خنده تمام صورتش را پر كرده. تاكيد می‌كند نور و پس زمينه خوب باشد. مبل هم توی عكس بيفتد. بايد معلوم باشد اقامت‌گاهش همه‌جوره راحت است.
- هر شب بايد از جايی كه هستم، عكس بگيرم و بفرستم برايش. نگرانم می‌شود. بايد مطمئن باشد جای خوابم خوب است، سرما نخورده‌ام، غذای خوب دم دستم است، دست و پايم نشكسته، سيل و زلزله نيامده، تصادف نكرده‌ام، هواپيمايم سقوط نكرده. بهش می‌گويم من پنجاه سالم است آخر. سی سال است دارم توی كشورهای مختلف تنها زندگی می‌كنم. انقلاب ديده‌ام از نزديك. وسط شورش و آشوب زندگی كرده‌ام. اما توی گوشش نمی‌رود. روزهای شلوغی مصر، به روزی يك عكس قانع نبود. مادر است ديگر.
زوم می‌كنم روی چهره‌ی سی‌وچند ساله‌ی صدوچندسال‌زيسته‌ی زن. نشان‌گر دوربين لبخندش را تشخيص می‌دهد. بوق كوتاهی می‌زند و تصويرش را ثبت می‌كند برای مادر...
- می‌دانستم كتاب دوست داری. كتابی برايت آورده‌ام كه با همه‌ی اين‌هايی كه داری، فرق دارد. اين رمان با من سفر كرده. فرودگاه به فرودگاه. كشور به كشور. فكر می‌كنم روح تمام سفرهايم، توي اين كتاب نفوذ كرده. چه هديه‌ای بهتر از اين؟
فكر و خيال دست از سرم برنمی‌دارد. توی ذهنم می‌گذارمش كنار زن‌های دور و بر. مقايسه می‌كنمش با زن همسايه، با استاد دانشگاهم، با خاله و عمه، با دوست‌ها. فكر می‌كنم به سفرهايی كه نرفته‌ايم، آدم‌هايی كه نديده‌ايم، تجربه‌هايی كه نكرده‌ايم، خطرهايی كه از بغل گوش‌مان نگذرانده‌ايم. راست می‌گويد خب. مگر قرار است چند بار زندگی كنيم؟

پ.ن: ستونی دارم در ويژه‌نامه‌ی كاشانِ روزنامه‌ی بين‌المللی توريسم، با همين عنوانی كه برای اين مطلب گذاشته‌ام. قرار است توی اين نوشته‌هام، جور ديگری به گردشگرها نگاه كنم...

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

ضد خاطرات

درست ده سال پيش بود، همين موقع ­ها. نشسته بود پشت ميزش توي دفتري كه انتشارات سروش در اختيارش گذاشته بود براي سرپرستي فرهنگِ آثار. دور و برش پر بود از ورق و كاغذ و فرهنگ لغت. سرش پايين بود. داشت آرام و بادقت يكي از فرهنگ ­ها را ورق مي­زد و مي­ خواند. دلم نيامد حواسش را پرت كنم. قدمي عقب رفتم تا خوب وراندازش كنم. ده دوازده سالي از آشنايي ­ام با او مي ­گذشت...
تازه شروع كرده بودم به كتاب­ خواني و ايسم ­ها كلافه ­ام كرده بودند. هنوز فرانسه ­خوان نشده بودم. بعد از مدتي پرس­ وجو و گشت و گذار در راسته ­ي كتاب­ فروشي­ هاي خيابان انقلاب، مكتب­ هاي ادبي را بهم معرفي كردند. چاپ نهم بود فكر كنم. كتاب از دستم نمي ­افتاد. يكي از بازي ­هايم شده بود پيدا كردنِ رمان ­ها يا شعرهايي كه اسم­ شان را توي مكتب­ هاي ادبي مي­ ديدم...
ديوارهاي اتاق خاكستري روشن بود و ميز، خاكستري تيره. كمد فلزي و توري چرك پنجره توي ذوق مي ­زد. موزاييك ­هاي خاكستري با خال ­هاي سياهِ ناهمگون، غم ­انگيز كرده بودند فضاي اتاق را. دوست داشتم اولين ديدارم با مترجم كتاب آندره مالرو توي اتاقي باشد دست ­كم به اندازه ­ي عظمتِ ضدخاطرات...
استاد از آندره مالرو مي­ گفت و از زندگي عجيبش و از جنگ و جمهوري و وزارت و سفارت. من اما بي ­تاب بودم كلاس تمام شود تا دوباره بروم خيابان انقلاب. ضدخاطرات را كه حجيم ­تر بود خريدم و اميد را كه از اسمش خوشم آمده بود. تمام تعطيلات عيد آن سال را با مالرو سر كردم و رضا سيدحسيني...
سرش را بلند كرد. عينكش را با انگشت بالاتر داد و خيره شد به من. سلام كردم. گفت سلام دخترم. فضاي غمگين اتاق يكهو مهربان شد. يادم رفت اصلن براي چه كاري آمده بودم آن­جا. از كار و بارم سوال كرد. گفتم كتابي ترجمه كرده ­ام تازگي ­ها و داده ­ام دست ناشر. اما نمي ­دانم اسمش را چي بگذارم. اسم كتاب را پرسيد. فرانسه ­اش را گفتم. بي هيچ ادعايي آرام جلدِ فرهنگِ لغت فرانسه به فارسي را باز كرد. با انگشت كشيد روي حروفِ لاتين. به آر كه رسيد، ورق زد. دنبال كلمه گشت. كلمه به كلمه پايين رفت و روي لغتي كه پرسيده بودم، انگشتش را نگه داشت. سرش را جلوتر برد تا بهتر ببيند. بعد شروع كرد به خواندن: مرد خسته، درمانده، از پا درآمده...


شروع كرديم به نقد و بررسي پركارترين نويسنده­ ي رمان نو. مدراتو كانتابيله ­ي دوراس را خوانديم با ترجمه­ ي رضا سيدحسيني. كامو خوانديم و سارتر و ژيد با ترجمه ­هاي يكي از يكي درخشان­ ترِ رضا سيدحسيني. مكتب­ هاي ادبي را دوباره و سه­ باره دوره كرديم به تاليفِ رضا سيدحسيني. ويكي ­پدياي فارسي­ مان شده بود فرهنگِ آثار به سرپرستي رضا سيدحسيني: پيرمردي كه عصازنان، تك و تنها، سرش را انداخته بود پايين و داشت آرام­ آرام از روبه­ رو نزديكم مي­ شد. نمايشگاه كتاب تهران بود. سال 1385. آخرين سالِ نمايشگاه كتابِ سابق. دقيق شدم توي چهره ­اش. خودش بود. بلند شدم. خريدهايم را رها كردم به امان خدا. جلو رفتم. سلام كردم. سرش را آورد بالا. عينكش را تنظيم كرد روي صورتش. گفتم قطعن مرا يادتان نيست. آمده بودم دفتر انتشارات سروش. معني كلمه اي را از شما پرسيدم. خيلي بي­‌ادعا، مثل كسي كه تازه زبان فرانسه ياد گرفته باشد، فرهنگ لغتي را باز كرديد، دنبال معني‌­‌اش گشتيد و جوابم را داديد. خنديد و گفت: خب معني لغات را بايد توي فرهنگ پيدا كرد ديگر. نه؟

پ.ن : اين مطلب را به مناسبت سالگرد تولد مترجم محبوبم رضا سيدحسيني نوشتم براي سايت امروز آنلاين.



۱۳۹۴ مهر ۷, سه‌شنبه

برای ثبت در تاريخ؟!

مگر می شود ايرانی باشی، قوم و خويشت حج رفته باشند، پدر و مادرت را بدرقه كرده باشی و پس از يك ماه خوشحال و خندان رفته باشی استقبال، عكس يادگاری گرفته باشی توی فرودگاه، مادربزرگت برايت سوغات آورده باشد از حج، فك و فاميل را دعوت كرده باشی وليمه و... آن وقت راحت بتوانی كنار بيايی با فاجعه ای كه چند روز پيش برای ايرانی های ديگر و قوم و خويش ها و پدر و مادرها و مادربزرگ هاشان اتفاق افتاده؟
آذر ماهِ سال نود بود كه رفتيم استقبال پدر و مادرم. پدرم موهاش را زده بود از ته و طبق معمول می خنديد. توی صورتش چيزی كم شده بود انگار. دقت كه كردم، ديدم دندان جلوش شكسته و جای خاليش توی چشم می زند. پرسيدم چه شده. با خنده گفت سوغات انبوهِ جمعيتِ مِناست. جای خالی دندان را درست كرد بعدها. اما قبل ترش، نامه ای نوشت برای سازمان حج و اوقاف و رونوشتی داد به شهرداری و صدا و سيما و چند آشنای كت و كلفت ديگر و در نهايت روزنامه ی اطلاعات. روزنامه وظيفه اش انتشار بود فقط. منتشر كرد نامه را. سازمان هم پدر را خواست و گفت و گویی كردند ظاهراً و تشكری و قول و قراری...
آن موقع ها ديگر از پدرم نپرسيدم كه كسی كاری كرد يا نه. برايم مهم نبود. پدرم كه صحيح و سالم برگشته بود و ما هم برگشته بوديم به زندگی عادی مان...
امروز اما گشتم توی آرشيوم و نامه را كشيدم بيرون. دوباره خواندمش. دلم برای پدر خوش بينم سوخت كه اندازه ی دو هزار كلمه از عمرش را هدر داده بود. دلم سوخت كه دقيقن اشاره كرده بود به انبوهِ بی سامانِ جمعيتِ منا و هشدار داده بود به چنين روزی و حيف...
بخش هایی از نامه اش را می گذارم اين جا. برای ثبت در تاريخ؟ نه جانم! فقط برای دل خودم...

۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

بمير و بنويس...

بلاگ اسپات كه فيلتر شد، چند روزی طول كشيد تا حالم بيايد سر جاش. نشستم فكر كردم و ديدم وقتی خودم با كلی انگيزه برای نوشتن، حالِ رد شدن از فيلتر و گذاشتن پست ندارم، ديگر چه انتظاری بايد داشته باشم از آن دو سه خواننده ی وبلاگم. افتادم دنبال جای جديد. گفتند بلاگفا. رفتيم بلاگفا. آن ها كه اهل بخيه اند می دانند اثاث كشی از بلاگ اسپات و امكاناتش، به بلاگفایی كه حتا عكس هم آپلود نمی كند، چه قدر سخت است. اما خب. به خودم می گفتم به جاش فيلتر نيست...
حالا دو سه ماهی ست بلاگفا درش بسته شده روی اين همه وبلاگ نويس. درست كه فيس بوك و پلاس و ديگر شبكه های اجتماعی نفَسی برای وبلاگ نويسی باقی نگذاشته اند؛ اما خب، هنوز هم هستند كسانی كه دوست دارند وبلاگ بنويسند و توی وبلاگ ها بچرخند و تبادل لينك كنند و از اين جور بازی های وبلاگی حالی ببرند...
نمی دانم آرشيو بلاگفا هم قرار است بلایی سرش بيايد يا نه. اگر آرشيوی باقی ماند از نوشته های بلاگفام، يواش يواش می كشم شان همين جا و تاريخ شان را راست و ريس می كنم. حالا ديگر خيلی ها به خاطر فيس بوك هم كه شده، بی فيلترشكن زيست نتوانند. ما هم نصيبی می بريم از اين قضيه. بی خيال فيلتر بلاگ اسپات می شويم و همين جا می نويسيم. اگر هم آرشيوی باقی نماند، باز هم همين جا می نويسيم و غصه اش را هم نمی خوريم. انگار سيل آمده دفتر خاطرات مان را برده. مثل همين چند سال پيش كه دزد آمد و دفترهای خاطراتِ تمام دورانِ مدرسه ام را برد و روبان های كاغذیِ دسته گل های ختم مادربزرگ موحنایی ام را و كاست های ويدئویی را كه توش پدربزرگم خنديده بود و خاطره تعريف كرده بود و آتش به آتش سيگار كشيده بود و نمُرده بود هنوز... دزد هم دزدهای قديم...

پ. ن: پيشاپيش عذرخواهی می كنم از دوستانی كه از فيدخوان استفاده می كنند؛ چون ممكن است با جابه جایی پست هام از بلاگفا، مجبور شوند صد و خورده ای پست تكراری را حذف كنند.

۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

هفده جولای بین ساعت ده و يازده شب


تونینو بناکیستا رمان ­نویس و فیلم­ نامه ­نویسِ فرانسوی در اول سپتامبر 1961 در حومه­ ی جنوبیِ پاریس به دنیا آمد؛ در دو رشته­ ی ادبیات و سینما درس خواند و رمان ­های پلیسی ­اش نامش را سر زبان ­ها انداخت. حاصل کارش چند رمانِ پلیسی است و چند رمانِ غیر پلیسی، به علاوه ­ی چند سناریو و یک مجموعه داستان و هم چنین چند جایزه ­ی ادبی. اين داستان را يادم نمي آيد كجا چاپ كردم. نمي دانم ايراندخت بود يا شهروند امروز؛ بس كه هرجا چند تا مطلب مي داديم، مي بستندش... اما خيلي دنبالش گشتم براي بازچاپ توي وبلاگم. كيفش را ببريد.
------
خودِ شما، می ­دونین 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب چی کار می ­کردین؟ نه؟ منم همین ­طور. هیچ کس نمی ­دونه.
- چند سالی وقت می­ خوام تا بتونم ازت حرف بکشم؛ البته اگه صبرشو داشته باشم. دقیقا تا 12 شب در خدمتت هستم و بدون اعتراف­ های امضا شده ­ت از این­ جا بیرون نمی ­رم!
چرا به خودتون زحمت می­ دین و صداتون رو بالا می ­برین، آقای بازجو. اینم یکی از شگرداتونه. اصلا جزو حق و حقوق ­تونه. می­دونم. ولی خُب نمی ­ذارین فکر کنم که. آخه مگه می­ شه هم پارس کنین، هم ازم بخواین خاطره ­هامو زیر و رو کنم؟ فقط مجرم می­ دونه 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب چی کار می­ کرده. بی ­گناه خیلی وقته اون شبو یادش رفته. به خصوص که ازش سوالم بپرسن.
- هر چقدر لازم باشه، وقت می ­ذاریم. بالاخره حرف می ­زنی.
اگه شب 17 جولای 1994 یه یارویی رو کشته باشم، خُب یادم میاد دیگه. این جور چیزا یاد آدم می ­مونه. من 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب، کسی رو نکشتم. اصلا این روزا، اشتباه قضایی دیگه از مُد افتاده. خجالت داره. منِ بی ­گناه رو بگو که خیلی وقته فکر می ­کردم پلیس تو کارش پیشرفت کرده. مثل پزشکی. تو دوره ­ای که از هر سه تا سرطانی دوتاشون معالجه می ­شن، آدم حق داره امیدوار باشه که پلیس بتونه از هر سه تا متهم، دوتاشو بی ­گناه تشخیص بده. بدبختی اینه که الان تنها متهم­ تون منم. و منم نمي دونم 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب چی کار می ­کردم.
- همكاراي تازه نفس­ تری پشت در منتظرن، خودت می ­دونی. آماده ­ن پست ­شونو تحویل بگیرن.
چیزی از سال 1994 یادم نمیاد. اصلا اون سال تابستونی هم در کار بوده؟ بوی دم­ کشیده­ ی هیچ شبی، تو دماغم نمونده. مگه می­ تونن به خاطر این که تابستونِ اون سال رو یادم نمیاد، بندازنم زندون؟ اصلا اون وقتا چه ­جور آدمی بودم؟ یه مردکِ احمق که وایساده بوده منتظرِ آینده­ ش، تا نوبتش بشه زندگی کنه؟ یا مسافری که تو سالن ورودی حوصله ­ش سر رفته؟ اون روز بین ساعت 10 و 11 شب، نمی ­تونستم جز این مزخرفات کار دیگه ­ای داشته باشم. تازه این صبحشه. شبش که دیگه هیچی؛ تو چُرتم. احدی نمی­ تونه روم حساب کنه. همه ­چی یادم می ­ره. اون ­وقت توقع دارین طوری تر و فرز باشم که آدم بکشم؟ آقای بازجو، فکرشو بکنین بهتون بگم: 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب، تو چُرت بودم؛ چرتِ یکی از شبای یه تابستونِ نچسبِ یه سالِ به درد نخور. سرخورده می ­شین دیگه. دارم حسن نیت به خرج می­دم. وقت کُشی که نمی­ کنم. تمرکز می­ کنم؛ حتا اگه به چشم ­تون نیاد. همه دوست دارن بدونن اون ساعت چی کار می ­کردن. یه لحظه ­ی خصوصیِ زندگی ­شون رو می ­شه. یه مکث با کوچیک­ ترین نشونی کافیه تا یهو همه ­چی یادم بیاد.
- خبر داریم که موقع ارتکاب جرم پاریس بودی.
آره. فکر کنم پاریس بودم. دیدنِ مانور هوایی 14 جولای تو آسمونِ شانزلیزه رو دوست دارم. تنهایی می ­رم اون­ جا؛ همیشه. گرچه با این چند هزار تا شاهدی که دور و برم بودن، امکان نداره بتونم ثابت کنم 14 اُم شانزلیزه بودم. اون ­وقت چه­ جوری می ­خواین ثابت کنم سه روز بعد، این غریبه رو تو یه گوشه ­ی خلوت نکشتم؟ دوست دارم یه مرتیکه رو نشونم بدین که بتونه بگه دقیقا راس این ساعت چی ­کار می ­کرده؟ اصلا خودتون اون شب چی­ کار می ­کردین، آقای بازجو؟ گفتنش پدرتون رو در میاره، نه؟ شاید خودتون این بابا رو کشتین. برای همین با کلی شوق و ذوق گیر دادین به من. به هر حال، خوش تون نمیاد کسی بدونه اون ساعت چی کار می ­کردین. خلافی، چیزی؟ یا کار نامربوطی بدتر از اون؟ کی بهتون گفته اون ساعت پاک و معصوم بوده؟ اونم با این همه سوءظن؟ آدم تو یه ساعت می­ تونه هر غلطی بکنه. شصت دقیقه... خودش یه عمره. مخصوصا وقتی آدم می ­دونه تو هشت یا ده ثانیه می­ شه عاشق شد. یا وقتی یه گلوله می ­تونه به پلک زدنی، قلبی رو که چهل سال تموم کار می ­کرده، جابه ­جا ناکار کنه. الان چهار ساعته که نشستم تو این دفتر و از ترس این که چشمم تو چشم­ تون نیفته، دارم پاهامو سُک می ­زنم، آقای بازجو. این چاهاری که گفتم، از دستم رفت، اما عمراً از یادم نمی ­ره.
- سكوت هیچ ­وقت راه خوبی برای دفاع نبوده. اگه می­ گی این کارو نکردی، دست کم بگو اون شب کجا بودی؟
تو مدرسه­ ی علوم قضایی یادتون ندادن آدم نمی ­تونه واسه ­ی هر دقیقه از زندگیش شاهدی داشته باشه که تو محل وقوع جرم نبوده؟ برای این که بهتون ثابت کنم اون ساعت اتفاق خارق ­العاده­ای نیفتاده، باید از ساعتای دیگه براتون حرف بزنم؛ ولی شما نه صبر و تحمل روانکاوها رو دارین، نه مثل رفقا فضولین. آخه باید از اولِ اولش شروع کنم، قضیه مال خیلی وقت پیشه؛ موقعی که فکر می­ کردم خیال ­بافی بیشتر از این که بد باشه، چیز خوبیه. زور که بزنم، چیزای قشنگی از گذشته یادم میاد. شاعرا می ­گن تنها چیزایی که آدم یادش می­ مونه، همیناس. بقیه­ از یادِ آدم می ­رن. شاعرام خوش­ بینن... گرچه، شاید حق با اوناس. جای هدر دادنِ وقتم واسه ­ی زنده کردنِ اون ساعت که برای همیشه تهِ تاریخِ زندگیم گم و گور شده، بیشتر دلم می خواد به دو یا سه ساعتی از زندگیم فکر کنم که رو شدن شون به زحمتش می­ ارزه.
... یه تپه­­ تو پارک، زیر آفتاب. زانوهام خونی بود، ولی اول از همه رسیده بودم...
... ژان، دراز کشیده بود رو سفره ­ی چاهارخونه، ژست گرفته بود جلو دوربین عکاسی...
... افتتاحیه ­ی مدرسه ي ماليس بابام بود، البته یه چند وقتی بعدِ مرگش...
داره صبح می ­شه و منم وقت ندارم این داستان رو براتون تعریف کنم. داستانِ غم ­انگیزِ آدمی که دیگه این ساعتش با اون یکی فرقی نداره.
- دروغ بگو، لعنتی! یه چیزی بنال، شده دروغ بگو!
اگه این­ قدر خوش­ تون میاد، خب چرا که نه؟ این 17 جولایِ 1994 شاید خارق ­العاده ­ترین روز سال بوده. بین ساعت 10 و 11 شب، شاید یکی از بهترین لحظه ­های زندگیم بوده. اینم دلیل درست و حسابی برای نبودن در محل ارتکاب جرم! یه چیز واسه بستنِ پوزه ­ی بازجویی که می­ خواد از توی من یه مجرم بکشه بیرون.
این شبِ معروفِ 17 جولایِ 1994، درست وسطِ پارکِ تروکادِرو، یه شمایل مریم با گچ کشیدم؛ تند تند کار کردم، ولی هم خیلی قشنگ شد، هم به آدمای سرَخورده یه جورایی امید می ­داد. بعد مخ یه زن باحال و همچین خجالتی رو کار گرفتم؛ اونم تو پارک. بعد با یه مردکی که نشسته بود رو لبه ­ی پلِ پون-­ نوف و می ­خواست خودکشی کنه، گپِ باحالی زدم. اصلا مهم نیست که با اولین بارون نقاشیم پاک شد و زنه بعد از دو ساعت زد تو دل شب و یارو ناامیده آخرش پرید تو آب. اینا هر سه تاشون می­ تونستن بی­ گناهی منو ثابت کنن.
شما تا حالا این جوری زندگی نکردین، آقای بازجو؟ منم همین ­طور. اون ساعت نه خوش­ ترین لحظه­ ی زندگیِ نکبتم بوده، نه حتا وقتِ به ­خصوصی از یه روزمرگیِ بی ­ربط. فقط برای این که یادم رفته، شده مهم ­ترین لحظه­ ی زندگیم. چه تضادِ ظالمانه­ ای، نه؟
- برامون بگو هفت­ تیر رو از کجا آوردی؟
هفت­ تیر؟ من؟ شیپور بندازن تو لوازم تحریر فروشی، من یکی نمی­ تونم پیداش کنم. من، 15 جولای 1994، بین ساعت 5 و 6 صبح، پشت یه بارِ کثیف، تو مشکوک­ ترین جای شهر، دنبال یه یارویی که بهم هفت­ تیر بفروشه، نبودم. هیچ ­وقتم بلد نبودم باهاش کار کنم. گشتن دنبال اسلحه همون­ قدر سخته که کار کردن باهاش. تا حالا حتا بهش فکرم نکرده بودم، ولی اگرم مجبور بودم کسی رو بکشم، یه چیز دیگه رو امتحان می ­کردم. یه چیزِ معمولی­ تر. من بچه­ ی داهاتم. جایی که خفه می ­کنن، سر می ­بُرن، کلّه می ­زنن، غرق می ­کنن. ولی هفت­ تیر، نه، این چیزا مال جایی غیر از دنیای منه.
- حالا که نمی ­تونی ثابت کنی تو محل ارتکاب جرم نبودی، راحت­ تر حرف می­ زنیم. چرا با این یارو مشکل داشتی؟
چه بد شد من این آدم رو نکشتم. به هر حال، حتما حقش بوده که یکی زحمت کشیده براش خشاب پُر کرده. اگه قرار باشه بیست سال آب خنک بخورم، صبح تا شب پشیمونی می ­کشم از این که چرا بی ­گناه بودم، از این که چرا اون شب بین ساعت 10 و 11 شب نکشتمش. تازه بیست سال بعد، برای قاتل بودن خیلی دیره.
- حرف بزن لعنتی! همه ­چی علیه ­ته.
ولی نه، آقای بازجو. اونایی که چیزی واسه اعتراف کردن ندارن، همه­ شون آخرِ خلافن. اگه من این یارو رو کشته بودم، الان حتما یه آدمِ دیگه ­ای بودم. با آدمای ناجور و خلاف می­ پریدم. تو چادراشون، بهم جا می دادن. با بی ­آبرویی پول در می ­آوردم. با نفرت و کینه بزرگ می­ شدم. آره، اون ­وقت می­ فهمیدم چرا گیر دادین به من.
اولین پرتوهای نور خورشید می­ خورد به پلک­ هایم. بازجو از اتاق رفته. نمی ­توانم خوب ببینم؛ حتما خوابم به هم ریخته.
چشم ­هایم را می ­بندم.
اگر آن ساعت یادم نیاید، بیست سالِ آینده را باید بروم زندان.
پس وقتِ کافی دارم برای فکر کردن.