۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

مرگ قسطی

چند وقت پیش شنیدم روزنامه ی "هم میهن" رفع توقیف شده... این چند وقت گذشت و هفته ی پیش بود که شنیدم همون تیم معروف دوره ی طلایی روزنامه ی شرق و بعد از اون روزنامه ی اعتماد و اعتماد ملی و هفته نامه ی شهروند امروز و مهرنامه و نافه و... قراره دوباره دور هم جمع بشن و روزنامه ی هم میهن رو دربیارن.

اعتراف می کنم اولش اصلن از شنیدن این خبر هیجان زده نشدم و با ناامیدی کامل به اون همه توصیف درباره ی تعداد صفحات ادبی و هنری و ویژه نامه ها گوش می دادم.

اما شنبه که بچه ها با شور و شوق، رفتن برای صفحه بندی تا شماره ی آزمایشی دربیارن و فرم صفحه ها دست شون بیاد، خیلی امیدوار شدم. بعد از مدت ها دوباره یه امید کمرنگی افتاد توی دلم و کلی خوشحال شدم و شروع کردم به نقشه کشیدن.

شنبه شب فهمیدم که صفحه ها به سلامتی بسته شده و حتا توی همین چند صفحه ی آزمایشی هم خلاقیت های خاص آقای سردبیر و بچه های دیگه بدجور توی چشم می زنه: از عکس روی جلد و فرم چیدن صفحه ها گرفته تا بالا و پایین پریدن خبرنگار صفحه ی ادبیات برای گرفتن اخبار اوریجینال و دستِ اول برای صفحه های آزمایشی...

یک شنبه صبح روزنامه با تیراژ پایین فرستاده شد برای چند تا دکه و تنها نگرانی که گرفتن اعلام وصول از ارشاد بود هم رفع شد. یعنی روزنامه اعلام وصول از ارشاد گرفت و قرار شد از دوشنبه ی هفته ی بعد در بیاد.

اما بعد از ظهر...
خبری اومد که دادستان گفته: در مورد این پرونده درخواست اعمال ماده 18 شده و این روزنامه فعلا نمی‌تواند منتشر شود...

قول داده بودم به خودم که خیلی عادی رفتار کنم، ولی مگه می شد؟ اون قدر حالم گرفته شد که حتا دوست نداشتم درباره ش چیزی بنویسم.

تنها انگیزه ی من واسه ی توضیح دادن این قضیه، جمله ای بود که صبح از زبون یکی از بچه های تحریریه شنیدم. اون قدر امیدوارانه گفت که خودم شرمنده شدم از این همه ناامیدی. جمله ش دقیقن این بود: "ما قطعن برمی گردیم؛ خیلی زود هم برمی گردیم".

البته این وسط، اون حال گرفته ی من هنوز غالبه و به همین خاطر یاد این نوشته ی دوستم پوریا افتادم تو کتاب تفنگ بازیش:

ژنرال کشور "آ" به کشور "ب" حمله کرد. ژنرال کشور "آ" دستور داد هنرمندان و نویسندگان کشورش جلوی گلوله ی دشمنان قرار بگیرند تا سربازان با خیال راحت بتوانند پیش روی کنند. وقتی هنرمندان کشته شدند، پیشوای کشور "ب" دستور عقب نشینی داد و با خیال راحت به کشور خودش برگشت.

پ. ن: عکس صفحه اول روزنامه رو هر کار کردم لود نشد...

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

قرص اعصاب با مزدک میرزایی

بعضی روزها روز آدم نیستند انگار. هرچه از صبح دست و پا می زنی باهاش کنار بیایی، نمی توانی. اصلن گویا همه چیز دست به دست هم می دهند تا به فنا بروی آن روز...
این جور وقت ها اگر تیمی مثل بارسا یا استقلال بازی داشته باشند، می توانی دلت را خوش کنی که دست کم فوتبال قشنگی می بینی و حالا که داری یک روز دیگر به مردنت نزدیک می شوی، چه بهتر که این یک روز را با مسی بگذرانی یا بازیکن های تیم محبوبت...
اما اگر آن روزی که روزت نیست، بخواهد لجت را در بیاورد، هم مسی پایش به گل باز نمی شود و هم بازی تیمت را به خاطر آلودگی هوا (!) عقب می اندازند...
روز بعد هم که از امروزت بهتر نیست، تیم ناقص و بی روحیه و بی انگیزه ات ده نفره می شود و کلی مصدوم و محروم روی دستش می ماند و داور جلوی توپ هافبکت یورتمه می رود و نمی گذارد پاس بدهد و گل زده ات را آفساید می گیرد و فورواردت طبق معمول چپول می زند و تیم حریف اتوبوسش را پارک می کند جلوی دروازه اش و زرپ و زرپ زمین می خورد و آن وسط توقع فِیـر پلی هم دارد...
اما این روزها پدیده ی دیگری به چیزهایی که روی مخ راه می روند، اضافه شده: مزدک میرزایی
این موجود را اگر از نزدیک ببینم، واقعن نمی دانم چه برخوردی خواهم کرد. اما تا آن روز کذایی، از ته دلم هرچه فحش بلدم، نثارش می کنم. حتمن می گویید چرا این وسط گیر دادم به آن بیچاره؟
ـــ
فکر کنید تمام آن بدبختی هایی که گفتم را دارید، بازی هم که کسالت محض، ابر و باد و فلک و خدا و پیغمبر هم که ضد شما و تیم تان، گزارشگر هم می رود روی پرده های اعصاب. آخر یکی نیست بگوید پدر... خودت را بگذار جای آن بدبختی که با تمام مشکلاتش دارد کشتی می گیرد و یک دقیقه آمده نشسته شلنگ تخته ی آرش برهانی را ببیند. کور هم نیست، می داند بازیکن های تیمش یک پاس خوب به هم نداده اند و روانخواه روی روان می رود و آن یکی 500 میلیون گرفته تا سالی یک بار توپ روی سرش جفت و جور شود و بزند کنج دروازه... تو یکی دیگر نرو روی مخش. کی به تو گفته تحلیل کنی و منتقد فوتبال شوی و جای مربی نظر بدهی و پرچم دربیاوری برای تیم رقیب و از بازی خوبش تعریف کنی؟ گزارشت را بکن برادر من. گزارش می دانی یعنی چه؟ یعنی توضیح هر چه که می بینی بدون در نظر گرفتن رنگ پیراهن. می فهمی؟ نه. اگر می فهمیدی این چند هفته ی اخیر، بعد از بازی استقلال و پرسپولیس که توی برجکت خورد، کمی انصاف به خرج می دادی سر بازی های استقلال.
مزدک جان، امروز خراب مرا خراب تر کردی... برو حالش را ببر.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

گم شده در پاریس...


"پاتریک مودیانو" نویسنده ی غریبی ست. یکی از دلایل عجیب و غریب بودن این آدم برمی گردد به زندگی توی پانسیون در دوران کودکی و ملاقات های پنهانی با پدر در دوره ی نوجوانی و مرگ برادر ده ساله اش که در غیاب پدر به او دل بسته بود. پدر که یهودی بود و به خاطر ماجراهای جنگ جهانی دوم از ترس جانش در خفا زندگی می کرد، گه گاه توی کافه های پرت و بی نام و نشان به دیدن فرزندش می رفت و فکر نمی کرد این ملاقات های پر از تنش، بعدها چه تاثیری روی پسر خواهد گذاشت...

این ملاقات ها که با گم شدن پدر به پایان رسید، آن قدر ذهن نوجوان را درگیر کرد که به یکی از دغدغه ها و سوژه های اصلی آثار مودیانو تبدیل شد. به لطف آشنایی و بعدها دوست شدن با رمون کنو بود که پاتریک مودیانو توانست بنویسد و از این طریق ذهن درگیرش را به آرامش برساند. یکی از خاطراتی که به قول خودش فاجعه است، برمی گردد به روز ازدواجش که تنها دو نفر در مراسم شرکت کرده بودند: رمون کنو و آندره مالرو که دوست پدرش بود. تنها کسی هم که دوربین عکاسی داشت، یادش رفته بود فیلم دوربین بیاورد و تنها عکسی که از آن روز باقی مانده، تصویری ست از پشت سر که عروس و داماد را زیر چتر نشان می دهد...

مجموع این خاطرات و عدم حضور خانواده در زندگی مودیانو، از این شخصیت نویسنده ای ساخت که در آثار خود دنبال هویت گم شده اش بگردد. در «تصادف شبانه» نوجوانی که نیمه شب از خانه بیرون زده تا تمام شهر را پای پیاده گز کند، با ماشینی تصادف می کند. این تصادف بهانه ای می شود برای شروع جست و جو تا کشف هویت. نوجوان کوچک ترین جزئیات هر صحنه را بارها و بارها به خاطر می آورد تا بتواند با کنار هم گذاشتن رنگ ها، صداها، اشیاء و ... گره از معمای هویت خود باز کند. اما شخصی که چند اسم و چند شخصیت دارد، مدام این جزئیات صحنه را به هم می ریزد و به اصطلاح رد گم می کند تا نوجوان را از رسیدن به نقطه ی پایانی بازدارد.


مودیانو آن قدر جذاب این مولفه ها را دنبال می کند که خواننده از عدم موفقیت شخصیت اصلی خسته نمی شود و پا به پای نوجوان مولفه های حاضر را با گذشته ی شخصیت پیوند می دهد و تا آخر رمان دنبال هویت او می گردد. همراه با این تعقیب و گریز، خواننده از تک تک خیابان های پاریس رد می شود و ایستگاه ها را پشت سر می گذارد، پارک ها را می گردد، توی کافه ها نگاهی می اندازد بلکه بتواند رد این هویت را در گوشه ای از این شهر شلوغ پیدا کند.

این نوع جست و جو موضوع اصلی بیشتر رمان های مودیانوست و جذابیت این گونه رمان نویسی باعث شده تا نشر چشمه با خرید کپی رایت آثار این نویسنده از نشر گالیمار، در پی انتشار مجموعه ی کامل آثار او باشد... او یکی از مهم ترین نویسندگان فرانسوی ست که با بردن جوایز مختلف از جمله گنکور، به نماینده ی بزرگ ادبیات امروز فرانسه تبدیل شده است. طوری که خیلی ها او را مستحق تر از لوکلزیو برای بردن جایزه ی نوبل ادبی می دانستند.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

جُستاری در باب مافیای ادبی!

صبح ای میلی دستم رسید از پیمان خاکسار که نوشته بود خواب نما شده و درباره ی حرف و حدیثای این روزا مطلبی نوشته و بدش نمیاد بقیه م بخوننش؛ مطلبش رو بی کم و کاست می ذارم این جا:


چند وقتی‌ست می‌بینم که فضای مجازی و مطبوعات پر شده از کلمات اتهام‌آمیزی از قبیل "مافیای ادبی" و"باند فلانی" و امثال‌هم و بیشترشان هم چند ناشر معتبر و قدیمی را نشانه گرفته‌اند. دوستانی که از این کلمات استفاده می‌کنند نه مفهوم مافیا را می‌دانند و نه از ادبیات در مقیاس ایرانی سر در می‌آورند. مافیا و کارتل و باند و کلماتی که دلالت بر رقابت‌های این‌چنینی دارند وقتی مفهوم پیدا می‌کنند که پول زیادی در کار باشد. قاچاقی، کازینویی، مواد مخدری، چیزی. در سینمای‌مان هم اصطلاح "مافیای اکران" زیاد به کار می‌رود که چندان هم بیراه نیست. گردش مالی سینما به نسبت بالاست و مافیا راه انداختن به بدنامی‌اش می‌ارزد.

آخر انصاف است این الفاظ را برای ادبیات و کتاب به کار بردن؟ مگر یک کتاب دو هزار تومانی با تیراژ 1200 تایی چقدر بازده مالی دارد (چه برای ناشر و چه برای نویسنده) که ارزش "مافیا" درست کردن داشته باشد؟ عادت کرده‌ایم به بحث خودی و غیر خودی. خودی‌ها که تکلیف‌شان روشن است، ولی چرا غیرخودی‌ها کاری می‌کنند که خودی‌ها خودشان را کنار بکشند و به ریش‌مان بخندند که این‌ها را نگاه کن، خودشان خوب از پس نابود کردن هم برمی‌آیند. چند نفر که کتاب‌شان توسط ناشر (مشخصاً نشر چشمه) رد شده شروع می‌کنند به سروصدا کردن و اتهام زدن. مطمئنم که که اگر کتاب‌شان ارزش چاپ شدن داشتند دست رد به سینه‌شان نمی‌خورد. ما ایرانی‌ها عادت کرده‌ایم هر کتاب چاپ نشده و هر فیلم توقیف شده‌ای را شاهکار فرض کنیم. این دوستانِ دستِ رد بر سینه خورده هم می‌خواهند به این توهّم دامن بزنند که کتاب‌های بی‌ارزش چاپ می‌شوند و شاهکارهای آن‌ها در کشو خاک می‌خورد.

با توجه به شناختی که از گردانندگان نشر چشمه دارم (چون حقیقتش جز نشر چشمه با هیچ ناشر دیگری آشنا نیستم) می‌دانم که از کتاب خوب بسیار استقبال می‌کنند. فارغ از این که چه کسی نوشته و یا چه کسی ترجمه‌اش کرده باشد. البته باید شخصا اعتراف کنم که بیشتر کتاب‌های فارسی که این روزها منتشر می‌شوند را دوست ندارم. با سلیقه‌ی شخصی من جور نیستند. ولی برآیند تولید ادبی این‌روزهای کشور همین است و کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. این کتاب‌های متوسط و بعضاً زیر متوسط بهترین‌های این روزگار هستند. من هم با حرف حسین سناپور موافقم که کار خوب گُم نمی‌شود و راه خودش را پیدا می‌کند. یک کتاب متوسط اگر صد جایزه هم با رانت و پارتی‌بازی بگیرد بعد از یکی دو سال فراموش می‌شود. همین دوستان معترض هم دو روز دیگر کارِ 60-70 صفحه‌ای‌شان را با یک نشر دیگر چاپ می‌کنند و بقیه می‌بینند که کارشان چندان آش دهان سوزی هم نبوده که ارزش این همه سرو صدا را داشته باشد. مشکل ادبیات امروز ما این است که نویسندگان ما غیر حرفه‌ای به کُلِّ ماجرا نگاه می‌کنند. یعنی کتابی می‌نویسند به قطرِ نیم بند انگشت و چاپش می‌کنند و بعد پز نامزد شدن جایزه‌هایی را می‌دهند که دوستان‌شان در آن داور هستند. مخاطب چی؟ هیچ! جایزه مهم است. محفل و پُزهای محفلی مهم‌اند. ناشر این وسط بی‌تقصیر است، جوّ سالم نیست. حسرت به دل مانده‌ام یک رمان 500-600 صفحه‌ای از این نسل جدید ببینم. به نظرم نویسنده‌ای در کارش موفق می‌شود که واقعا بخواهد از نوشتن "پول" دربیاورد. یعنی در صنعت نشر گردش مالی ایجاد کند. کتابی که هیچ کس نخرد به درد دنیا و آخرت که می‌خورد؟ بیشتر نویسندگان دنیا حرفه‌ای بوده و هستند. یک نویسنده اگر خوب بنویسد با وجود تمامی مشکلات می‌تواند در همین ایران خودمان از "نون نوشتن" سیر بشود. بگذریم.

برای روشن شدن بعضی شُبهه‌هایی که این روزها مطرح می‌شوند دوست دارم داستان چاپ شدن اولین کتاب خودم را تعریف کنم. من اشعار بوکفسکی را مدت‌ها بود که ترجمه کرده بودم ولی ناشری نمی‌شناختم. آدمی هم نبودم که رویِ این را داشته باشم که به ناشرها زنگ بزنم و بخواهم کارم را چاپ کنند. مانده بود در کشو و هر چند روزی یک شعر به آن اضافه می‌شد. یکی از دوستانم که گرافیست نشر ماهریز بود گفت بده به من تا به آن‌ها نشانش بدهم چون که قبلا هم بوکفسکی چاپ کرده‌اند. ماهریز گرفت و شاید یک سال بعد به من زنگ زدند و گفتند می‌ترسیم بوکفسکی چاپ کنیم. من هم تقریبا دیگر بی‌خیال شدم. باز دوباره یکی از هم‌دانشگاهی‌هایم-که آدم عجیب و غریبی هم هست و چند سال است از او بی‌خبرم- و می‌دانست آدم کم‌رویی هستم گفت من به کتاب‌فروشی چشمه رفت و آمد دارم و کتاب را به من بده تا بهشان بدهم و اضافه کرد که من هم هیچ دوستی با آن‌ها ندارم و فقط در همین حد از من برمی‌آید که کتاب را به دست‌شان برسانم. گفتم بعید می دانم چشمه کار اول یک مترجم را چاپ کند، آن هم شعر. گفت بده و من هم دادم. کتاب به دست نشر چشمه رسید، بی آن که نه من را بشناسند و نه حتا من را دیده باشند. طبق روال معمول‌شان کتاب را –چون شعر بود- سپردند به آقای احمد پوری برای بررسی (یکی از نازنین‌ترین آدم‌هایی که به عمرم دیده‌ام). کتاب مدتی دست ایشان بود تا بعد از دو-سه ماه به من زنگ زدند و گفتند نزدشان بروم. ایشان هم نه من را دیده بودند و نه می‌شناختند. رفتم و ایشان لطف کردند و از کارم تعریف کردند و کُلّی به من دلگرمی دادند که شما نسل آینده‌ی ترجمه هستید و دارید از ما جلو می‌زنید و من هم در دلم قند آب شد. بعد همان‌جا جلوی روی خودم زنگ زدند به آقای بهرنگ کیائیان و گفتند که کتاب خوب است و مناسب چاپ. من همان‌جا از پیش آقای پوری برای اولین بار به نشر چشمه رفتم و قرارداد بستم و آمدم بیرون. کتاب هم چند ماه بعد مجوز گرفت و چاپ شد. به همین سادگی. شما در این روندی که برای‌تان شرح دادم کجا سایه‌ی دون کورلیونه را مشاهده کردید؟ این روند برای من نیست. مطمئنم با همه همین‌جور برخورد می‌کنند. اجازه نمی‌دهند کتاب خوب از زیر دست‌شان دربرود. امیدوارم این متن را نگذارید به حساب همکاری و دوستی من با گردانندگان نشر چشمه.

من آدم صادقی هستم و دلم گرفت از این جوّ پیش آمده و با خودم گفتم شاید داستان چاپ شدن "سوختن در آب" نشان خیلی‌ها بدهد که نه باندی وجود دارد و نه مافیایی. نشر چشمه حرفه‌ای و بی‌رودربایستی برخورد می‌کند و چوب همین حرفه‌ای بودنش را هم می‌خورد.

پیمان خاکسار

آذر 89

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

این رمان را از دست ندهید


«یونایتد نفرین شده» یک رمان تکان دهنده است با ریتمی اعجاب انگیز که یک بار خواندنش می ارزد به چندین بار خواندن بعضی از این رمان های مکش مرگ مای آمریکایی. این را از این بابت می گویم که دیوید پیس، در این رمان، شگردهایی از داستان نویسی را به کار برده که بی نظیر به نظر می رسد، مثل استفاده ی مدرن از مونولوگ، فلاش بک های پرتعداد و منظم، جملات کوتاه و تکرارشونده و تبدیل کردن متن به هیجان ها و کابوس های زندگی یک اسطوره ی فوتبال یعنی برایان کلاف یا به قول خودش «برایان هاوارد کلاف».

یونایتد نفرین شده درباره ی یک مربی فوتبال است. شاید خیلی ها علاقه ای به فوتبال و ماجراهای آن هم نداشته باشند. اما این رمان با استفاده از موضوع فوتبال یک فضای ادبی کم نظیر ساخته که اصولن در آن رئالیسم تند و گزنده ی نویسنده ربطی به رمان های زندگی نامه ایِ ورزشی ندارند. با این که در این رمان شناختن یا عدم شناخت شخصیت بیرونی کلاف اصلن اهمیتی ندارد، اما  باید بدانید او از عجیب ترین بازیکنان و مربیان فوتبال در قرن گذشته بود. برایان کلاف در جوانی و بعد از زدن دویست و اندی گل در لیگ انگلیس، آن هم در مدت زمانی کم، پایش شکست و به اجبار بازنشسته شد. از سی سالگی و در اواخر دهه ی شصت میلادی مربی گری را شروع کرد و بعد از کار با یک تیم دسته سومی به مربی گری تیم دربی کانتی درآمد و بعد از سه سال این تیم را از دسته ی دو به دسته ی یک آورد و قهرمان انگلیس کرد.

اما یونایتد نفرین شده، درباره ی شکوه برایان کلاف نیست. درباره ی حضور چهل و چهار روزه ی کابوس وار او در تیمی ست که مدام به آن نفرت می ورزید: لیدز یونایتد. او از این تیم، بازیکنانش، شهر، استادیومش و مربی با سابقه اش تنفر داشت و جالب این که مربی گری این تیم را پذیرفت. ولی این رمان از چهل و چهار روز کابوس او می گوید. چهل و چهار روز پر از الکل و سیگار، خشونت، نفرت، و تنهایی ای که او به عنوان یک انسان با آن درگیر است. روایت دیوید پیس چنین روایتی ست:

راوی یعنی برایان کلافِ درون متن مدام به گذشته ی پرشکوهش در تیم دربی کاننتی باز می گردد و آن را ناخواسته کنار هر روز حضور مرگبارش در لیدز قرار می دهد. مدام جملاتی را تکرار می کند؛ از جمله این که من به خدا اعتقاد ندارم. به مذهب اعتقاد ندارم. به شانس اعتقاد ندارم. من به خودم اعتقاد دارم. من برایان هاوارد کلاف هستم...

این رمان نسبتن حجیم، در پروسه ی این چهل و چهار روز به پایان می رسد. اما شاید بد نباشد بدانید که این مرد عصبی فوتبال، بعدها به تیم متوسط ناتینگهام فارست رفت و آن را دو بار قهرمان اروپا کرد. چیزی که هنوز هم بی سابقه است (این قضیه ربط زیادی به رمان ندارد). دیوید پیس در سال 2006 این رمان را چاپ کرد. زمانی که دو سال از مرگ کلاف اسطوره ای می گذشت و جالب این که اصولن وقایع رمان کم وبیش زاده ی تخیل او هستند درباره ی این شخصیت عجیب... شاید برای همین است که ستایش عجیب منتقدان بریتانیایی از این رمان، رمانی با محوریت فوتبال، جالب توجه به نظر می آید.

این رمان را دکتر حمیدرضا صدر که هم خوب ادبیات می شناسد، هم فوتبال و هم به قول خودش نوجوانی اش در استادیوم های فوتبال از جمله آرسنال گذشته، به فارسی برگردانده. یک رمان مدرن که لحن تکه تکه ی آن و رفت و برگشت های زمانی و موجزش برای هر مخاطب جدی ادبیات، جذاب و تکان دهنده است. چرا که نویسنده در شیوه ی روایی اش تا حدودی دل بسته ی تکینک های فاکنری شده و نیز به نظر می رسد گرایش های چپ پررنگی هم دارد؛ چه در این رمان و چه در رمان های قبلی اش.




۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

در ستایش آلبر کامــــــو


مجله ی «نگاه نو» ویژه نامه ای درآورده به مناسبت پنجاهمین سال مرگ آلبـر کامـــــو؛ نویسنده ای که نه تنها احتیاج به معرفی امثال من نداره، بلکه به جرات می شه گفت تو ایران کسی نیست که بگه من به ادبیات علاقه دارم و بیگــــانه نخونده باشه. مصداق عینی این حرف منم، تعداد ترجمه هاییه که از بیگانه منتشر شده. بگذریم...

خوشحال شدم وقتی دیدم ویژه نامه ی آقای میرزایی واقعن در خور اسم کامو دراومده. دست شون درد نکنه؛ هم به خاطر ترجمه و چاپ مطالب خوندنی درباره ی کامو به قلم آدمای مهم ادبیات اون روزها مثل سارتر (که البته طرفدار شوروی شد و قد علم کرد روبه روی کامویی که سر قضیه ی حمله ی شوروی به مجارستان طرف آزادی خواهای مجار رو گرفت و به شدت به شوروی حمله کرد و همین باعث شد بین روشنفکرای چپ زده ی فرانسه ی اون روزها منزوی شه)، و آدمای مدرن تر مثل رب گریه و هم به خاطر عکسای منحصر به فردی که تا به حال جایی ندیده بودم.

من که همون صفحه ی اول، با خوندن اولین پاورقی که از زبان دختر کامو نوشته شده، حالم بدجور گرفته شد:

«در سال 1951 که پدرم کتاب انسان طاغی را منتشر کرد در مجله ی روزگار نو (لوتان مدرن) که سارتر مدیر آن بود، به پدرم حمله های تندی کردند. در آن سال ها کسی جرات نمی کرد علیه اتحاد شوروی سخنی بگوید، جز پدرم، و به همین علت زیر فشار بود. روزی در خانه او را دیدم که با چهره ای در هم سر در گریبان فرو برده است. از او پرسیدم: بابا غمگینی؟ سر بلند کرد، نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت: نه، تنـــهام

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

چرا سلیقه ها این جوری شدن؟

یک ناشناس کامنتی برای یکی از پست هام گذاشته بود که چون رفت و برگشت جواب ها طولانی شد، ترجیح دادم پستی بذارم تا شمام در جریان باشین...

ناشناس:

... این کتاب فریادها (مجبور شدم بنویسم کتاب چون به نظر من اصلا رمان نیست) خیلی بد بود. اصلا چی بود این؟ نه قصه ای نه هیجانی نه چیزی که آدمو درگیر کنه...
با این کتاب دیگه مطمئن شدم ادبیات فرانسه مرده. فاتحه...
نشر چشمه چرا اینجوری شده؟
بازم برامون سلین ترجمه کنین. منتظریم

من:

آقا یا خانم ناشناس
هرکس یه نظر و یه سلیقه ای داره.
ولی اگر به نظر شما این کتاب، رمان نیست، میتونید نظرتون رو مکتوب بنویسید...
نشر چشمه هم داره کارش رو پیش میبره و منظورتون رو نمی فهمم از این که چرا این جوری شده...
درباره ی سلین هم باید بگم، دارم این کار رو انجام می دم...

ناشناس:

راستش خانم نوروزی به نظرم رمان تعریف داره. بیماری ای که الان ادبیات ما دچارش شده (دارم راجع به ادبیات وطنی حرف می زنم) اینه که هر نوشتاری به اسم رمان چاپ می شه و خواننده ی نوپا رو دچار کج فهمی می کنه. واقعا بیشتر آثاری که این روزها چاپ می شن رمان نیستن. نه پلات دارن و نه شخصیت. دلیل این که گفتم چرا چشمه اینجوری شده اینه که توی ادبیات فرنگی هم می ره جرجیس ها رو پیدا می کنه. من لوران گوده و کولارت رو توی ویکی پدیا سرچ کردم. راجع بهشون فقط دو خط مطلب نوشته. آقای فلانی و فلانی نویسنده ی فرانسوی هستن و اینم کاراشون. حتا توی ویکی فرانسوی هم تحویل گرفته نشدن. آثارشون حتا لینک هم ندارن. دریغ از یه خط. به نظر شما این چی رو نشون می ده؟ اینا نویسنده های مهمی نیستن. وقتی کاراشون به انگلیسی هم ترجمه نشده چرا باید به فارسی ترجمه بشن؟ اونم وقتی که صدها نویسنده ی مهم تر اینا تو ایران ناشناخته ن؟ حرف من این بود. یعنی وقتی هنوز سلین ترجمه نشده داریم...
راستی چرا کسی هولبک ترجمه نمی کنه؟

من:

من اصلن منتقد نیستم و نویسنده هم نیستم و در زمینه ی ادبیات وطنی هم نه تخصص دارم و نه به خودم اجازه می دم به این راحتی درباره ی پلات و شخصیت رمان های جدید صحبت کنم... چون خودم رو در این حد نمی بینم، به همین دلیل نمی تونم درباره ی بخش اول صحبت شما نظر بدم.
درباره ی گوده و ون کولارت باید بگم نظر خیلی دیگه از خواننده ها این نبوده و قطعن نشر چشمه هم به بازخورد خواننده ها نگاه می کنه و ون کولارت بین خواننده ها خیلی خیلی طرفدار داشته. تکلیف نویسنده ها رو خواننده ها مشخص می کنن، اگه گوده بین اونها طرفدار نداشته باشه، اصلن اصراری بر انتشارشون نیست. بنابراین زمان معلوم می کنه که این نویسنده تو ایران طرفدار داره یا نه. به نظر من ویکی پدیا و این جور سایت ها نمی تونن دلیلی باشن بر این که نویسنده تو ایران ممکنه اقبال داشته باشه یا نه. یه نگاهی به این نویسنده های نوبل برده بندازین... تو سایت ها پره از اسم لسینگ و یلینک و اینا...
در ضمن، ما به مترجم ها نمی گیم چی ترجمه کنن. اگر کسی تشخیص بده این نویسنده ای که شما می گین، مورد توجهه، ترجمه می کنه و میاره دفتر نشر و بعد از خوندن و بررسی، در صورت داشتن استانداردهای لازم، منتشر می شه. جواب این سوال به سلیقه ی مترجم ها بر می گرده.

پی نوشت : مطلب درباره ون کولارت زیاد نوشتن، ولی این که درست یک روز بعد از پستم، چشمم به این پست بخوره، برام جالب بود...


۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

دو کتاب درباره ی جنگ


دو تا کتاب دراومده این روزا که یکیش رو تا حدودی بهتون معرفی کردم؛ «فریادها» اثر لوران گوده. معرفیش رو تو سایت نشر چشمه گذاشتم. بد نیست ببینین و بخونینش:


کتاب بعدی «اتاق افسران» نوشته ی مارک دوگن، نویسنده ی فرانسویه. این رمان تکنیک تازه ای نداره، ولی سوژه ش، خیلی خوندنی و جذابه و از زاویه ی عجیبی به بحث جراحت توی جنگ نگاه کرده... اتاق افسران اتاقیه تو بیمارستان نظامی، مختص مجروحایی که از ناحیه ی صورت زخمی شدن و یکی از اصلی ترین اعضای صورت مثل فک، گونه، حلق و... شونو توی جنگ از دست دادن. اینم معرفیش:



۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه

برای خالی نبودن عریضه


کتابم مجوز گرفته و من به دلیل رعایت دقیق و همه جانبه ی کپی رایت تو ایران، از طرف دوستان و آشنایان محترم منع شدم از گفتن نام کتاب، نام نویسنده، نام ناشر، نام مترجم! و ...

این یکی دو خطم نوشتم که حناق نگیرم.

پی نوشت 1: واقعن این قدر بدبختیم که با یه مجوز یه هفته خوشحالیم؟

پی نوشت 2: یعنی این قدر بدبختیم که هرکی می پرسه چرا خوشحالی، نباید بگیم؟

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

نیایش

خـداونـدا

به طرفداران عقل

به امیر آبادی فـهم

به شیث رضایی مو

به من پول آبرامویچ

به محمد فنایی وجدان

به کمک داوران تحرک

به داوران ایـرانی شــعور

به مسعود مرادی کارت قرمز

به پرسپولیسی ها تـــــــــــــــاج

به مربی های ما جسارت تعویض

به مزدک میرزایی پرچم پرسپولیس

به گزارشگرهای صدا و سیما انصاف

به آرش برهانی بینایی، دست و پا، تعادل

و قدرتِ درک معنای یک فوروارد تمام عیار

عنایت بفرما.

و در آخر سایه ی فــرهـاد مجــیدی را از سر

قطبی، دایی، علی آبادی، سعیدلو، کاشانی و بقیه ی پرسپولیسی های بیچاره کم نکن...

آمیــــــــن!

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

فــریادها

می دونم پستم به حال و هوای امروز ربطی نداره. یوسا نوبل گرفته؛ هم خودش با شنیدن این خبر غش کرده و حالش بد شده، هم اونایی که دوسش دارن و با نوشته هاش حال می کنن، هم عبدالله کوثری و ناشرش، هم... خوش به حالش. بالاخره آکادمی نوبل دست از سر هم ج..ن..س.. بازها و آفریقایی ها و چه می دونم پیرزن های نود ساله برداشت و جاییزه شو داد دستِ یه نویسنده که هم می شناسیمش، هم دستِ کم اسمشو شنیدیم و می تونیم تلفظ کنیم...

ولی من می خوام وسط این سر و صدایی که بلند شده و همه از هم می پرسن یوسا خوندی یا نه، یه کتاب خوب بهتون معرفی کنم. اولین بار موقعی این کتاب رو خوندم که برای بررسی داده بودن دستِ یکی از آشناها و آشنای مورد نظر کتاب رو گذاشته بود یه کناری. منم که فضول... از اسم کتاب خوشم اومد و بازش کردم و یه تِک خوندمش. نمی دونستم کار تایید می شه یا نه. کمی بعد فهمیدم رفته ارشاد و ... حالا کتاب در اومده.

«فریادها» رمانیه درباره ی جنگ. با جمله های کوتاه کوتاه، ریتم تندی گرفته. تغییر راوی ها تنوع بالایی بهش داده. رفت و برگشت ها بین شخصیت ها و زمان ها و مکان ها، نفس خواننده رو بند میاره. عذاب وجدان اونی که به بهونه ی مجروح شدن داره جبهه رو می پیچونه، خیلی خوب روایت شده و از همه مهم تر این که حجم رمان کمه و یکی دو ساعته می شه تمومش کرد.

نویسنده ی این کتاب «لوران گوده» ست، حسین سلیمانی نژاد ترجمه ش کرده و نشر چشمه درش آورده.

پی نوشت 1: قابل توجه اونایی که فکر می کنن ادبیات فرانسه تموم شده.

پی نوشت 2: عجب کاشته ای زد این دنی آلوز...

پی نوشت 3: سومین خداحافظی کریم باقری با کوله باری از سه تا گل با شکوه هرچه تمام تر برگزار شد :)

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

بیچاره نویسنده


داشتم تحقیقی می کردم که به نکته ای خوردم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این جا ننویسمش.

کتاب «در کافه ی جوانی گم شده» نوشته ی «پاتریک مودیانو»ی بدبخت، ترجمه ی خیلی بدی داره. طوری که اگه کسی مودیانو نشناسه، دیگه رغبت نمی کنه کتابی از این نویسنده بخونه.

با علم به این نکته، کتاب رو ورق می زدم تا چند تا سوتی ویرایشی پیدا کنم و تحقیقاتم تکمیل شه که یهو برق از کله م پرید. شمام بخونین تا برق از کله تون بپره:

«در هر بیداری ِ میان خرناسی، پکی به سیگارش می زد و دود را می بلعید. اما، صبح که بیدار می شد هیچ چیز را به خاطر نمی آورد و به یقین مسلم قسم می خورد که همه در اشتباهند. چرا که او هفت خواب رستم را هم دیده بود.» ص 84

نمی دونم منظور استاد هفت خوان رستم بوده (که البته ربطی به این متن نداره) یا خواب دیدن هفت پادشاه؟؟؟

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

جشن شکوفه ها و هفته ی دفاع مقدس

داداش کوچولوی ما بالاخره کلاس اولی شد و امروزم باید تو جشن شکوفه ها شرکت می کرد. صبح با جون کندن از خواب بیدارش کردیم تا به زور جشن بگیره و زورکی شادی کنه و الکی خوشحال باشه از این که می خواد دوازده سال از عمرش رو بریزه تو سطل آشغال.
دم در اومدم ادای بقیه رو در بیارم و ازش به سبک مجریای تلویزیون بپرسم احساست چیه از این که می خوای بری مدرسه؟ گفت: عصبانی ام. کاش هیچ وقت نمی رفتم مدرسه...
وقتی هم که به اصرار مادرم می خواستم ازش عکس بگیرم، کلی رو مخش کار کردم تا یه لبخند مسخره رو لبش بشینه و عکسش اخمو نباشه. تا موقعی هم که رسیدیم دم در مدرسه، قیافه ش همون طور توهم بود و احتمالا داشت با خودش فکر می کرد دیگه دوره ی کارتون و بازی کامپیوتری گذشت و از امشب باید زود بخوابه...
تا این که بالاخره از در رفت تو و بعد از بدو وادو با بچه هایی که نمی شناخت شون، عرق ریزون وایساد سر صف و به لطف گلایل هایی که داده بودن دست بچه ها، کم کم از مدرسه خوشش اومد و کمی بعد شروع کرد به شمشیر بازی با گلایل و بعدم گل بیچاره رو مثل نیزه کرد تو گردن نفر جلویی. تو یه چشم به هم زدن دیدم تمام صف دارن باهم شمشیر بازی می کنن و گله که داره تو هوا پر پر می زنه. بعدم یکی اومد واسه شون ارگ زد و دنیا دیگه مثل تو نداره خوندن واسه معلماشون و بچه هام یا تکنو می زدن وسط حیاط، یا بی اختیار سرشون تکون می خورد و قِر می دادن.
...
یاد بیست و هفت سال پیش، یعنی سال 1362 افتادم که تازه کلاس اولی شده بودم و... خیلی سریع خاطرات دوره ی دبستانم اومد جلوی چشمم.
مدرسه ی رفاه اون موقع ها واسه خودش کلی مدرسه بود. داشتنِ کلاسای سرود و کاردستی و خط و تئاتر، اونم تو دهه ی شصت واقعا کار شاقی بود. دختربچه ها همه با چادرای سیاه و مقنعه های چونه دار، مانتوهای طوسیِ کم رنگ و شلوارای گشاد، دنبال هم می کردن و خبری از ارگ و دست زدن و قر دادن و این چیزا نبود. مدیر مدرسه که خیلی سنت شکنی کرده بود و کلی مدرن فکر می کرد، داده بود دور تا دور مدرسه رو به ارتفاع ده پونزده متر ایرانیت زده بودن تا ما بتونیم بدون این که کسی دیدمون بزنه و گناهی مرتکب شیم، مقنعه هامونو برداریم. سر صفم که اول بچه های شاهد رو معرفی می کردن و همه برای شادی روح پدرشون صلوات می فرستادن. بعدم یه دعای خیلی غمناک می خوندیم تا خدا گناهایی رو که تا اون سن روح مون رو سنگین و سیاه کرده بود، ببخشه. یه بیت شو یادمه: ما بی پناهیم / غرق گناهیم... (این دختر بچه های هفت هشت ساله، نه تنها کلی گناه کرده بودن، بلکه توش غرقم شده بودن!)
بعدم تکرار مکررات که اگه تو کلاس یهو صدای آژیر قرمز شنیدین، چی کار کنین. فکرشو بکنین هزار و خورده ای دانش آموز هشت نُه ساله که با شنیدن صدای آژیر رنگ شون پریده بود، چه طور همه باهم هجوم می آوردن طرف پناهگاه و اخبار جاهایی که موشک خورده بود رو گوش می دادن و با هر محله ای که اسم برده می شد، چند نفر شروع می کردن به گریه و بعد از آژیر سفید تو صف تلفن وامیستادن تا ببینن خونه زندگی و پدر مادرشون هنوز سر جاشونن یا نه... بعضی هام از روی بچه گی بدشون نمی اومد بلایی سر باباشون بیاد و عوضش هر روز سر صف اسم شون به عنوان فرزند شهید خونده شه و اردو برن و به مناسبتای مختلف جایزه بگیرن و معلما بهشون ترحم کنن و به بچه های دیگه پز بدن که بابا ندارن...
بعدم که خسته و کوفته می رسیدیم خونه و می شستیم پای تلویزیون، یه پسربچه با صدای مضحکی که سعی می کرد گریه دار باشه، می خوند:
ستاره آی ستاره
پولک ابر پاره
بهم بگو وقتی که خواب نبودی
بابام رو تو ندیدی؟
... کلاس سوم بودم که داییم پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. یه داییِ دکتر داشتن هم اون موقعا واسه خودش کلی کلاس داشت. رفت ثبت نام کرد و چند روز بعد همه باهم رفتیم راه آهن تا بدرقه ش کنیم واسه جبهه. گفته بود تا شروع کلاسا می خواد بره جنگ و برگرده. همه ش هیجده سالش بود. یادمه بهش گفتم کِی برمی گردی بریم پارک شهر قایق سواری؟ یکی دو ماه بعد مفقود الاثر شد و بالاخره خبر دادن شهید شده ولی مفقود الجسده و بعد گفتن جنازه ش تو خاکِ عراقه و بعد...
نمی دونم چرا هر سال با دیدن کلاس اولی ها، کل اون دوره جلو چشمام زنده می شه...
...
این پسر بچه ی شیطون که داره گلش رو تا دسته فرو می کنه تو دماغ نفر جلویی، از فردا باید رو تمام وسایلش برچسب بزنه و بنویسه محمد نوروزی، کلاس 1 /1


۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

خواهش می کنم کپی نکنید


سی دی یکو گذاشتم تو دستگاه و طبق معمول دستمو گذاشتم رو فست فوروارد تا تبلیغاتِ یه ساعته ی فیلمای سوپر مارکتی رو بزنم جلو که یهو... مهران مدیری ظاهر شد و با همون لبخند همیشگیش که انگار دنیا رو به بازی گرفته، شروع کرد به قسم و آیه که فیلم رو کپی نکنین و حتا خواهر و برادر به هم قرضش ندن و هر کی می خواد ببینه بره بخره و اینا... یه چاهار پنج دقیقه ای به نصیحتای مدیری گذشت که کپی کردن کار خوبی نیست و تو این مایه ها که هر کی کپی کنه خَره. بعدم از زحمتای زیادی که تیم 35 نفره ی بازیگرا کشیده بودن و طراحی منحصر به فرد لباس و گریم و صحنه و کارگردانی خودش که سعی کرده متفاوت تر و بهتر از کارای قبلیش باشه گفت. تایم که گرفتم، 9 دقیقه مدیری دست و پا زد، بلکه وجدان نداشته ی کپی کارا رو بیدار کنه... من به شخصه آرزو می کنم وجدان شون بیدار شه، ولی هیچ وقت نمی تونم خاطره ی تلخ «سنتوری» رو از حافظه م پاک کنم.

بعد از یکی دو تا تبلیغ که اصلا طولانی نبود و لج بیننده رو درنمی آورد، تیتراژ «قهوه تلخ» شروع شد با صدای خودِ مدیری که یکی از بهترین ترانه های قدیمی رو بازخونی کرده بود: امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام... صدای مدیری هم که بدجور به دل آدم می شینه.

دردسرتون ندم؛ ساعت یک نصف شب بود که نشستم پای قسمت اول سریال. با خودم عهد کردم همون یه شب در میون دو و سه شو ببینم تا یه هفته خماری نکشم. ولی ساعت سه بود که هر سه تا سی دی رو دیده بودم و داشتم فکر می کردم کاش همه ی قسمتای سریال رو باهم می فروختن و یه تِک می شِستم پاش...

سیامک انصاری عالی بود و داستان از بازی اون عالی تر: یه چند باری حال اساسی به صدا و سیما داد. از مسخره کردن این مسابقه های جلف تلویزیون تا بی سوادی مجری های رادیو. یه جام که زنگ زد صد و هیجده تا شماره ی روابط عمومی رادیو رو بگیره، یارو گفت شماره ثبت نشده. آی خندیدم. جاتون خالی. یه تیکه م که یارو رو داشتن شکنجه می کردن... بهتون نمی گم چی شد تا خودتون ببینین. خیلی باحال بود.

ولی خُب طبقِ روال همیشگی کارای مدیری، طنزشم مثل قهوه ش واقعا تلخ بود. بازم شرمنده شدیم از این که تو این مملکت داریم کار فرهنگی می کنیم. شخصیت اول داستان داشت خودشو پاره می کرد، بلکه یکی جدی بگیردش، یا به قول خودش حداقل ببیندش. رفتار صاحب خونه ها با آدمای فرهنگی که احتمالن صابونش به تن بیشترمون خورده، آدمو هم می خندوند، هم اذیت می کرد. رفتار بازپرس و شکنجه گرا و دوست و رفیقایی که ادعا دارن می خوان واسه آدم یه کاری بکنن، ولی بیشتر به فکر خودشونن تا فرهنگ و رفیق فرهنگی شون، بدجور بیننده رو یاد شرایط فعلی می انداخت...

خلاصه این که بخرینش. کپیشم نکنین. با کسی هم نبینینش. به همه هم سفارشش رو بکنین. به نظرم پشیمون نمی شین.

من هم امیدوارم نه عاقبت فیلم سنتوری سر قهوه تلخ بیاد و نه عاقبت تهیه کننده ش سر هیچ کدوم از بر و بچه های این سریال. امیدوارم.



۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

کسالت محض

برنامه ی کاری یک مترجم احتمالا آینده دار در روز جمعه - نوزده شهریور:

. ساعت هفت صبح با صدای نمازگزارهای عید فطر از خواب بیدار نمی شوم، بدخواب می شوم.
. ساعت هشت صبح بعد از کلی پشت و رو شدن توی رختخواب، از رو می روم.
. ساعت هشت و نیم صبح تا یازده دوازده می نشینم پای اینترنت.
. ساعت دوازده یک وعده ناهار دست و پا می کنم که از گشنگی نمیرم.
. ساعت یک تا دو و نیم سه ریخت و پاش هایی که فقط در طول یک شبانه روز به تنهایی مرتکبش شده ام، جمع می کنم.
. ساعت سه باز پای اینترنت.
. ساعت پنج، پنج و نیم پای فوتبال از دست آرش برهانی حرص می خورم.
. ساعت هفت و هشت اینترنت.
. ساعت ده شام کوفت می کنم.
. ساعت ده تا الان پای اینترنت...
.
.
واقعا که طراوت و شادابی از تک تک ساعت های هر روزم در حال شُره کردن است...

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

پیک سبز


اعتراف می کنم از وقتی پیک سبز دراومده، فقط عکس رو جلدشو دیدم و یه ورقی زدم و فوقش یه صفحه شو خوندم و انداختمش یه ور. نه این که مجله ی خوبی نباشه، نه. انگار لج کرده بودم که چرا نشریه هامون یکی یکی فاتحه شون خونده می شه و ما هی باید به کمتر از قبلی قانع شیم.

اون موقعا سر و کارمون با چهار پنج تا روزنامه تو یه روز بود و این که کدوم رو اول بخونیم و چه طوری وقت کنیم همه شو حداقل ورق بزنیم.

بعد کارمون افتاد به یه روزنامه در روز و خدا رو شکر می کردیم که دست کم وقت می کنیم بخونیمش.
بعد شدیم مجله خون و هفته ای یکی دو تا مجله می خریدیم.
بعد شد ماه نامه و گفتیم باز خدا رو شکر که ماهی یه بار یادمون می افته هنوز چند تا روزنامه نگار خوب تو این مملکت باقی موندن.
بعدش دوماه نامه اومد رو پیشخون و دیدیم تخصصی تره و گفتیم بابا ای ول. دو ماه وقت داریم سفیدیای مجله رم بخونیم.
بعد دیدیم دو ماه شد سه ماه و خبری نیست..........
واسه همین لج کرده بودم دیگه چیزی نخونم (نبود که بخونم) که از قضا مجبور شدم دیروز پیک سبز رو واسه کسی بخرم و از قضا ترافیک بود و گرم و منم حوصله م سر رفته بود و از قضا بس که قطع مجله گنده ست، تو کیفم جا نشد (و به زور با حذف حاشیه های دور و برش تو اسکنرم جا شد)... این طوری شد که نشستم به ورق زدن...
خوشم اومد. اینم یه تجربه ی جدیده. جالبه که هر صفحه شو باز می کنین یه مطلب خوندنی چشم تونو می گیره. این شد که گفتم یه ورقی بزنینش. جای دوری نمی ره و احتمالن یه هفته تونو می سازه.

مطالبی که من خوشم اومد (به ترتیب از صفحه ی شیش می رم جلو):

- پرونده ی خصوصی «علی دایی» از وقتی اردبیل بود تا موقعی که تو برلین و لاس وگاس خونه خرید
- لیست دارایی های فوتبالیستای ایران که آدم رو از کار در حوزه ی فرهنگ شرمنده می کنه
- عکسای بازی استقلال و سپاهان، مخصوصا عکس لحظه ای که «میداوودی» با حرکت قیچی گل می زنه
- صفحاتی درباره ی این که مشاهیر و شخصیتای سیاسی کجا قرآن سر می گیرن
- نسل جدید جنگ افزارهای ایرانی
- پرونده ی ازدواج مجدد و تک همسری و اینا تو مجلس
- احتمال خرید فروشگاه های زنجیره ای شهروند توسط نیروی انتظامی (مثل این که قراره گند زده شه به تمام نوستالژی هامون) و گفت و گو با «غلامحسین کرباسچی» درباره ی چگونگی راه افتادن شهروند
- گرون کردن یا نکردن برق و گفت و گو با وزیر نیرو به بهونه ی اومدن قبضای سنگین برق واسه شمالی ها
- پرونده ای درباره ی کسانی که «باراک اوباما» رو دوست ندارن
- گفت و گو با «رضا عطاران» دوست داشتنی که نبودش این روزا بدجور آدمو آزار می ده
- چند گفت و گو و نوشته درباره ی اعتراض اصفهانی ها به لهجه ی بد بازیگران سریال «در مسیر زاینده رود» (اعتراض به این که چرا لهجه ی اصفهانی رو خراب کردین و بازیگرا لهجه شون بده! و با این کار به اصفهانی ها توهین شده!!)
- داستان زندگی «کامکارها»
- مافیای موز
- عکس های مختلف از کیف و کفش و عینک و ساعت و عطر «گوچی» که آب از لب و لوچه ی من یکی راه انداخت
- دو صفحه درباره ی ماشین «لکسوس»
- صفحاتی درباره ی «نسل جادویی» «ایرج کریمی» و بلاهایی که «هدیه تهرانی» سر کارگردان آورده و باعث شده آقای کارگردان خودش یه مطلب بنویسه واسه پیک سبز
- دو صفحه درباره ی فیلم «S A L T» که چون فیلم رو خریدم ولی هنوز ندیدم، این صفحه ها رو نخوندم
- دو صفحه درباره ی «محسن یگانه» و آلبوم «رگ خواب»ش
- صفحاتی درباره ی شکنجه و تنبیه بدنی در ملاء عام و کتاب «تاریخ سخت کشی»
- صفحه های «علی مسعودی نیا» برای شعرهای «سید علی صالحی»

- «جنگ جمعه» به یاد «مهدی اخوان ثالث» عزیز با عکس ورودی منحصر به فرد و نوشته هایی از «مرتضی کاخی» و «عبدالجبار کاکایی» و «آرش کامور» و دوستان دیگر و مرور تک تکِ مجموعه های به یاد ماندنی اخوان

- پرونده ای درباره ی دیوار برلین
- صفحاتی برای اشغال ایران توسط روسیه و انگلیس در جنگ جهانی دوم
- دیدار با «شهاب مقربین»
- برشی کوتاه از خاطرات «پرویز خرسند»
- گفت و گو با «معصومه ابتکار»
- داستان «بهروز فروتن» موسس «صنایع غذایی بهروز» یا همان «دوست من سلام» خودمون
- خداحافظی «کرد زنگنه» یا به قول پیک سبزی ها «آقای سهام عدالت»
- خاطرات «جواد زرینچه» و حس و حال خاص بازی با آمریکا
- و بالاخره «شب نامه» ی «پوریا عالمی» و «بزرگمهر حسین پور» با مستراح لوژی، تیتر و زیرتیتر، کاریکاتور، شعر، نوشته و «محله ی خالتورها»

وای ی ی ی ی ی ی ............... خسته شدم. تازه کلی صفحه رو لایی رد کردم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

درد

...

او

تنها

یک بار مُرد، یعنی

پرواز کرد و من

روزی هزار مرتبه می میرم

درد من از مسیح سنگین تر است.

زنده یاد منوچهر آتشی

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

اعجاز آزادی

لای دندان های یک دام
پایِ یک روباهِ سفید
و خون روی برف
خون روباه سفید
و رد پاها روی برف
رد پاهای روباه سفید
که با سه پا می گریزد
در غروب آفتاب
و لای دندان هایش
خرگوشی که هنوز زنده است...

پره ور

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

همین جوری 1


من نه فیلم بین حرفه ای هستم، نه از سینما خیلی خوشم میاد. گه گاه به زور دوست و آشنا و با اصرار و التماس می شینم پای یه فیلم و اگه از ده دقیقه ی اولش خوشم نیاد، بدون رودروارسی از پای تلویزیون پا می شم و می رم سراغ یه کار دیگه. ولی بعضی فیلم ها هستن که از همون دو دقیقه ی اول میخم می کنن پای دستگاه...

اصلا اهل تمرکز و این جور چیزا نیستم، یعنی نمی تونم تویه زمان معین فقط به یه چیز فکر کنم. وقتی کتاب می خونم، یاد کاری میفتم که باید می کردم و نکردم. وقتی تلفن حرف می زنم، یاد قراری میفتم که دودر شده. وقتی می خوام بخوابم، یاد قصه ای میفتم که خوشم نیومده. وقتی کاتا می رم، یاد ترجمه ای میفتم که حالمو به هم زده و ... ولی وقتی نشستم پای این فیلم، همه ی حوش و حواسم رفت فقط توی تانک؛ تانکی که لوکیشن اصلی فیلم لبنان بود...

بعضی فیلم ها هستن که به آدم ثابت می کنن سینما هم می تونه از بُعد سرگرمی بیاد بیرون و یه حرفی واسه گفتن داشته باشه. به نظرم از زیر زمین هم که شده این فیلم رو گیر بیارین و ببینین. اگرم که دیدین، خوش به حال تون...

چند روز بعد: جالبه که وقتی این پست رو می نوشتم، جلد فیلم رو اتچ کردم و رفتم پی کارم... یه هفته بعد دیدم عکسش ف ی ل ت ر شده!


۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

نصیحت


در ساحلی دور
لاک پشتی به پشت افتاده
کنار یک ساعت شنی
هیچ کس نیست او را برگرداند

لاک پشت
آخرین ساعت هات را
کسی نخواهد شمرد.

ژاک پره ور

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

سر زدن به خانه ی پدری

به نظرم خوبه آدم هر از چند گاهی مجبور شه بره جایی که نه موبایل آنتن می ده، نه می تونه از تلفن استفاده کنه، نه اینترنت تو دست و بالشه، نه تلویزیون روشنه، نه حتا زبون آدم ها شو می فهمه... تازه دور و برش تا چشم کار می کنه، مزرعه ی ذرت و سیب زمینیه و کوه هایی از گندم درو شده... من این شانس رو داشتم که سه چهار روزی یه همچین جایی باشم.

بدیش هم اینه که وقتی از یه همچین جایی برمی گردی، می بینی کلی آدم باهات تماس گرفتن و اس ام اس دادن و ای میل زدن و دنبالت می گردن و کلی باید شرمنده بشی که تو این دنیا نبودی.

فعلا که دوستان خوابن، همین جا از همه شون عذرخواهی می کنم و از فردا شروع می کنم به تماس گرفتن.

تنها چیزی که هنوز نمی تونم بهش فکر نکنم، دیدن اون پیرزنه؛ پیرزن خوشگل و خوش صحبتی که نزدیک هفتاد سالش بود و از چهارده سالگی از دو دست و دو پا فلج شده بود و تو یه خونه ی درندشت تنها زندگی می کرد و غذاشو با نی می خورد و با چوب موهاشو می کرد زیر روسریش و دل خوشی ای نداشت جز گربه هایی که گاه و بی گاه به هوای گرمای پتوش می اومدن توی خونه و نوه ای که هر چند روز یک بار می آوردنش برای دیدن مادربزرگ...



۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

...


مادرم همه کار برایم کرد

تا زندگی کنم

تنها کاری که نباید می کرد

زاییدنم بود

لویی فردینان سلین

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

غـــم


پاک کن برای محو شدن ساعت هات.

پاک کن برای محو شدن رویاهات.

پاک کن برای محو شدن  مسیر سربازهات.

پاک کن برای محو شدن خم ابروهات.

نقاب برای دردهامان.

ماکس ژاکوب

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

بدویم و بخوانیم

کتابی در اومده این روزا از هاروکی موراکامی به نام «از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم». خُدان این نویسنده های ژاپنی. اون قدر عجیب و غریبن و اون قدر ایده های فضایی دارن که آدم دوست داره بره زبون شونو یاد بگیره و بیشتر باهاشون ارتباط برقرار کنه. البته بعضی شون به زبون انگلیسی می نویسن. جالبه که تو ایران هم خیلی ازشون استقبال می شه.

موراکامی سال هاست که هر صبح تو برف و بارون و آفتاب می ره می دوه. دوست داره دویدن رو. تو مسابقه های مختلف هم شرکت می کنه. سیگار رو موقعی ترک کرده که می خواسته یه نویسنده ی جدی باشه؛ چون به نظرش نویسندگی به بدن سالم احتیاج داره. تو همین دویدن ها بوده که تصمیم می گیره از این تِم برای کتابش استفاده کنه. یعنی هر اتفاق، خاطره، خیال و حتا رویایی که موقع این دویدن ها به ذهنش رسیده، جمع کرده و با تکنیک خاص خودش تو این کتاب آورده. وقتی کتاب رو می خونین، انگار دارین با نویسنده می دوین و بعضی جاها قشنگ ضرب آهنگِ دویدن رو حس می کنین. حجمش مثل دوی ماراتن بالا نیست، یعنی می شه خوندش...

این کتاب رو مجتبا ویسی ترجمه و نشر چشمه منتشر کرده.

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

بن بست!

دیروز با دوسـتی صحبت می­کردم، گله داشت از نویسـنده­ی مقاله­ای که گفته: «ادبیات فرانـسه به بـن­بست رسیده» و ادبیات آمریکا رو زده تو سر نویسنده­های فرانسوی. دوستِ مورد نظر یک لیست ده نفره هم تهیه کرده بود از نویسنده­های غول فرانسوی زبان معاصر. منم چند تایی اسم بردم و روی موضوع داستان­هاشون کلی صحبت کردیم و کف کردیم از این همه سوژه­ی ناب و بکر که عمرا به ذهن آمریکایی­هام برسه...

دست آخر به این نتیجه رسیدیم که دلیل این نوع نقدهای سطحی­نگر ترجمه نشدن و در نتیجه خونده نشدنِ ادبیات معاصر فرانسه­ست. و اون هم دلیلی نداره جز وجود تعداد بیش از حد نیاز مترجم­های جوان و فعال زبان انگلیسی که هر کدوم یه گوشه­ی کار رو گرفته­ن و دارن زور میزنن که از ضعیف­ترین تا مثلا بهترین کارهای ادبیات انگلیسی زبان رو به مخاطب بشناسونن و بعضا بچپونن.

دلیل بعدی عدم وجود مترجم خوب زبان فرانسه­ست. این که می­گم مترجم خوب، اصلا منظورم فارغ التحصیل­های دانشگاه نیست که هر روز به تعدادشون اضافه می­شه. حتا منظورم استادهاشونم نیست. منظورم فقط و فقط آدمیه که فرانسه رو نه به خوبی استادهای دانشگاه، بلکه در حد نیاز بلد باشه؛ ولی فارسی بدونه، فارسی حرف بزنه، فارسی بلد باشه، چم و خم زبون مادری رو بشناسه، جای به کار بردنِ اصطلاح و ضرب­المثل­های زبون مقصد رو بدونه، خلاصه این که به زبان فارسی ترجمه کنه، نه اردو و پشتو و عبری.

یاد نسل طلایی مترجم­های ادبیات فرانسه به خیر: مرحوم قاضی، مرحوم سیدحسینی، مرحوم سحابی، اعلم، نجفی، غیاثی و حتا مترجم­های بدی که نزدیک نیم قرن پیش کمک کردن به شناسوندن ادبیات فرانسه به نسل جوونی که پا گذاشتن رو خرخره­ی سارتر و کامو و الان رسیدن به ادبیات آمریکا...

بعد تحریر: به دوستانِ مترجم زبان انگلیسی که خیلی خیلی خوب از پس ترجمه­ی کارهای باارزش برمی­آن، برنخوره­ ها! منظورم مترجم­های ضعیف بود...

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

شخصیت ادبی یک گربه


«به خودم می­گم: همه­چی خیلی زود تموم می­شه...» این اولین جمله­ی کتابیه از لویی فردینان سلین که تازه دست گرفتمش و احتمالا یکی دو سالی کار داره. خدا رو چه دیدی، شاید ترجمه­ی مام خیلی زود تموم شد. البته سلین ترجمه کردن، اون­قدر اعصاب می­خواد که احتمالا من یکی به این زودیا از پسش بر نیام. تنها انگیزه­م اینه که یکی از شخصیت­های اصلی این رمان، گربه­ی سلینه. اسم این گربه بِبِره و از معدود حیوونایی که توی ادبیات موندگار شده. سلین تو این کتاب اشاره می­کنه که: ما چهار فرانسوی بودیم وسط آلمانی­ها؛ من، زنم، دوستم، گربه­م. بعد هم توضیح می­ده که گربه­ش هم واسه خودش شخصیتی بوده و به همین خاطر تابعیت فرانسه رو داشته و بنابراین فرانسوی محسوب می­شده.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

محرومیت از نوع کتاب خارجی

یادمه اون موقع­ها که تازه شروع کرده بودم به خوندن زبان فرانسه، واسه خریدن یه سری فرهنگ فرانسه به فرانسه انتشارات روبرت، پدر خودم رو درآوردم و بازارچه کتاب رو زیر پا گذاشتم و بالاخره تو خرپشته­ی یکی از مغازه­ها اُفستِ سال شصت و سه رو پیدا کردم که اونم ویرایش سال هزار و نهصد و هشتاد و یک بود. قشنگ یادمه پونزده هزار تومنی که اون موقع، یعنی سال هفتاد و پنج خیلی پول بود، جیرینگی دادم و احتمالا جای خرید رخت و لباس و این چیزا، یه سری فرهنگِ بدقواره­ی بد افست شده­ی سیاسوخته با کاغذ کاهی بردم خونه و خوشحال و خندان بودم که بالاخره پیداش کردم.

یادمه اون موقع­ها باید سالی یه بار منتظر می­موندم نمایشگاه کتاب برسه. بعد باید به این و اون التماس می­کردم تا یه کارت کتاب پیدا کنم واسه خرید به نرخ دلار دولتی، بعد باید صبح علی ­الطلوع می­کوبیدم می­رفتم نمایشگاه بین المللی. چون تقریبا از هر نسخه کتاب، فقط یکی دو تا می­آوردن و اگر دیر می­رسیدم، یه سال دیگه باید صبر می­کردم.

یادمه اون موقع­ها هنوز اینترنت خونگی و این چیزا نبود که کتاب­های فولیو رو بشه تو سایت گالیمار نگاه کرد و حداقل درباره­ش خوند.

یادمه اون موقع­ها نمی­شد خیلی راحت مجله و روزنامه فرانسوی گیر آورد، مگه تاریخ گذشته...

یادمه مجموعه­ی تاریخ ادبیات فرانسه معروف به ایتی­نِقِق لیته­قِق فقط فتوکپیش بود و من در حسرت اوریجینالش. یه بار تو یه حراجی تو خود دانشگاه، دستِ چندمِ یه جلدِ قرن هجده­شو پیدا کردم و اون موقع نزدیک ده هزار تومن پول دادم خریدمش.

یادمه همین چند سال پیش، بابای یه بنده خدایی رو درآوردم تا دو تا از کتاب­های سلین رو برام از فرانسه بیاره، آخرشم مودبانه منو پیچوند.

اما دیروز که با یکی از دوستام رفته بودم کتاب فروشی نشر فرهنگ معاصر، دیدم تموم اون کتاب­هایی رو که سال به سال دونه به دونه از نمایشگاه و این ور اون ور گیر آورده بودم، ردیف کردن رو میزهای مربع، فرهنگ لغت­های اوریجینالِ ویرایش دو هزار و ده یه طرف، فولیوها یه ور، نقدها یه طرف دیگه، آموزشی اون ور، کودک این ور، کلاسیک اون بالا، مینویی اون پایین.

نسل بدبختی بودیم ما دهه پنجاهی­ها...