۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

...


مادرم همه کار برایم کرد

تا زندگی کنم

تنها کاری که نباید می کرد

زاییدنم بود

لویی فردینان سلین

۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه

غـــم


پاک کن برای محو شدن ساعت هات.

پاک کن برای محو شدن رویاهات.

پاک کن برای محو شدن  مسیر سربازهات.

پاک کن برای محو شدن خم ابروهات.

نقاب برای دردهامان.

ماکس ژاکوب

۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه

بدویم و بخوانیم

کتابی در اومده این روزا از هاروکی موراکامی به نام «از دو که حرف می زنم از چه حرف می زنم». خُدان این نویسنده های ژاپنی. اون قدر عجیب و غریبن و اون قدر ایده های فضایی دارن که آدم دوست داره بره زبون شونو یاد بگیره و بیشتر باهاشون ارتباط برقرار کنه. البته بعضی شون به زبون انگلیسی می نویسن. جالبه که تو ایران هم خیلی ازشون استقبال می شه.

موراکامی سال هاست که هر صبح تو برف و بارون و آفتاب می ره می دوه. دوست داره دویدن رو. تو مسابقه های مختلف هم شرکت می کنه. سیگار رو موقعی ترک کرده که می خواسته یه نویسنده ی جدی باشه؛ چون به نظرش نویسندگی به بدن سالم احتیاج داره. تو همین دویدن ها بوده که تصمیم می گیره از این تِم برای کتابش استفاده کنه. یعنی هر اتفاق، خاطره، خیال و حتا رویایی که موقع این دویدن ها به ذهنش رسیده، جمع کرده و با تکنیک خاص خودش تو این کتاب آورده. وقتی کتاب رو می خونین، انگار دارین با نویسنده می دوین و بعضی جاها قشنگ ضرب آهنگِ دویدن رو حس می کنین. حجمش مثل دوی ماراتن بالا نیست، یعنی می شه خوندش...

این کتاب رو مجتبا ویسی ترجمه و نشر چشمه منتشر کرده.

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

بن بست!

دیروز با دوسـتی صحبت می­کردم، گله داشت از نویسـنده­ی مقاله­ای که گفته: «ادبیات فرانـسه به بـن­بست رسیده» و ادبیات آمریکا رو زده تو سر نویسنده­های فرانسوی. دوستِ مورد نظر یک لیست ده نفره هم تهیه کرده بود از نویسنده­های غول فرانسوی زبان معاصر. منم چند تایی اسم بردم و روی موضوع داستان­هاشون کلی صحبت کردیم و کف کردیم از این همه سوژه­ی ناب و بکر که عمرا به ذهن آمریکایی­هام برسه...

دست آخر به این نتیجه رسیدیم که دلیل این نوع نقدهای سطحی­نگر ترجمه نشدن و در نتیجه خونده نشدنِ ادبیات معاصر فرانسه­ست. و اون هم دلیلی نداره جز وجود تعداد بیش از حد نیاز مترجم­های جوان و فعال زبان انگلیسی که هر کدوم یه گوشه­ی کار رو گرفته­ن و دارن زور میزنن که از ضعیف­ترین تا مثلا بهترین کارهای ادبیات انگلیسی زبان رو به مخاطب بشناسونن و بعضا بچپونن.

دلیل بعدی عدم وجود مترجم خوب زبان فرانسه­ست. این که می­گم مترجم خوب، اصلا منظورم فارغ التحصیل­های دانشگاه نیست که هر روز به تعدادشون اضافه می­شه. حتا منظورم استادهاشونم نیست. منظورم فقط و فقط آدمیه که فرانسه رو نه به خوبی استادهای دانشگاه، بلکه در حد نیاز بلد باشه؛ ولی فارسی بدونه، فارسی حرف بزنه، فارسی بلد باشه، چم و خم زبون مادری رو بشناسه، جای به کار بردنِ اصطلاح و ضرب­المثل­های زبون مقصد رو بدونه، خلاصه این که به زبان فارسی ترجمه کنه، نه اردو و پشتو و عبری.

یاد نسل طلایی مترجم­های ادبیات فرانسه به خیر: مرحوم قاضی، مرحوم سیدحسینی، مرحوم سحابی، اعلم، نجفی، غیاثی و حتا مترجم­های بدی که نزدیک نیم قرن پیش کمک کردن به شناسوندن ادبیات فرانسه به نسل جوونی که پا گذاشتن رو خرخره­ی سارتر و کامو و الان رسیدن به ادبیات آمریکا...

بعد تحریر: به دوستانِ مترجم زبان انگلیسی که خیلی خیلی خوب از پس ترجمه­ی کارهای باارزش برمی­آن، برنخوره­ ها! منظورم مترجم­های ضعیف بود...

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

شخصیت ادبی یک گربه


«به خودم می­گم: همه­چی خیلی زود تموم می­شه...» این اولین جمله­ی کتابیه از لویی فردینان سلین که تازه دست گرفتمش و احتمالا یکی دو سالی کار داره. خدا رو چه دیدی، شاید ترجمه­ی مام خیلی زود تموم شد. البته سلین ترجمه کردن، اون­قدر اعصاب می­خواد که احتمالا من یکی به این زودیا از پسش بر نیام. تنها انگیزه­م اینه که یکی از شخصیت­های اصلی این رمان، گربه­ی سلینه. اسم این گربه بِبِره و از معدود حیوونایی که توی ادبیات موندگار شده. سلین تو این کتاب اشاره می­کنه که: ما چهار فرانسوی بودیم وسط آلمانی­ها؛ من، زنم، دوستم، گربه­م. بعد هم توضیح می­ده که گربه­ش هم واسه خودش شخصیتی بوده و به همین خاطر تابعیت فرانسه رو داشته و بنابراین فرانسوی محسوب می­شده.

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه

محرومیت از نوع کتاب خارجی

یادمه اون موقع­ها که تازه شروع کرده بودم به خوندن زبان فرانسه، واسه خریدن یه سری فرهنگ فرانسه به فرانسه انتشارات روبرت، پدر خودم رو درآوردم و بازارچه کتاب رو زیر پا گذاشتم و بالاخره تو خرپشته­ی یکی از مغازه­ها اُفستِ سال شصت و سه رو پیدا کردم که اونم ویرایش سال هزار و نهصد و هشتاد و یک بود. قشنگ یادمه پونزده هزار تومنی که اون موقع، یعنی سال هفتاد و پنج خیلی پول بود، جیرینگی دادم و احتمالا جای خرید رخت و لباس و این چیزا، یه سری فرهنگِ بدقواره­ی بد افست شده­ی سیاسوخته با کاغذ کاهی بردم خونه و خوشحال و خندان بودم که بالاخره پیداش کردم.

یادمه اون موقع­ها باید سالی یه بار منتظر می­موندم نمایشگاه کتاب برسه. بعد باید به این و اون التماس می­کردم تا یه کارت کتاب پیدا کنم واسه خرید به نرخ دلار دولتی، بعد باید صبح علی ­الطلوع می­کوبیدم می­رفتم نمایشگاه بین المللی. چون تقریبا از هر نسخه کتاب، فقط یکی دو تا می­آوردن و اگر دیر می­رسیدم، یه سال دیگه باید صبر می­کردم.

یادمه اون موقع­ها هنوز اینترنت خونگی و این چیزا نبود که کتاب­های فولیو رو بشه تو سایت گالیمار نگاه کرد و حداقل درباره­ش خوند.

یادمه اون موقع­ها نمی­شد خیلی راحت مجله و روزنامه فرانسوی گیر آورد، مگه تاریخ گذشته...

یادمه مجموعه­ی تاریخ ادبیات فرانسه معروف به ایتی­نِقِق لیته­قِق فقط فتوکپیش بود و من در حسرت اوریجینالش. یه بار تو یه حراجی تو خود دانشگاه، دستِ چندمِ یه جلدِ قرن هجده­شو پیدا کردم و اون موقع نزدیک ده هزار تومن پول دادم خریدمش.

یادمه همین چند سال پیش، بابای یه بنده خدایی رو درآوردم تا دو تا از کتاب­های سلین رو برام از فرانسه بیاره، آخرشم مودبانه منو پیچوند.

اما دیروز که با یکی از دوستام رفته بودم کتاب فروشی نشر فرهنگ معاصر، دیدم تموم اون کتاب­هایی رو که سال به سال دونه به دونه از نمایشگاه و این ور اون ور گیر آورده بودم، ردیف کردن رو میزهای مربع، فرهنگ لغت­های اوریجینالِ ویرایش دو هزار و ده یه طرف، فولیوها یه ور، نقدها یه طرف دیگه، آموزشی اون ور، کودک این ور، کلاسیک اون بالا، مینویی اون پایین.

نسل بدبختی بودیم ما دهه پنجاهی­ها...

۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه

رومن ؟؟


اسـم این آقای خیلی خوشگل و خـوش­تیپ ایوان موسجـوکینه. رومن گاری به همه گفته بوده این باباشــه. جـالب این که جوونـی­های رومـن گاری بدجور شبیه این هنرپیشه­ی روسی بوده. جالب­تر این که گاری اصلا پدر درست و حسابی نداشته. یعنی وقتی فقط چند ماهش بوده، پدر و مادرش از هم جدا می­شن و مادرش با کاسو نامی ازدواج می­کنه و اسم شناسنامه­ای رومن گاری هم می­شه: رومن کاسو. بماند که بعدها چه­قدر این بنده خدا اسم و فامیلش رو تغییر می­ده تا ببینه با کدوم بیشتر حال می­کنه...

۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه

حس و حال که نباشه...

وقتی ترجمه­ی کتابی رو تموم می­کنم، نمی­دونم چرا تا یکی دو هفته حالم گرفته­ست. نه دست و دلم به کار جدید می­ره، نه حتا نوشتن مقدمه واسه کتاب. واقعا عجیبه! ترجمه­ی مجموعه داستان رومن گاری رو تموم کردم و دادم دستِ ناشر، یه هفته­ست واسه نوشتن مقدمه این دست و اون دست می­کنم. البته یکی از دلایلش اینه که از این مقدمه­های کلیشه­ای خوشم نمی­آد که مثلا فلانی این جا به دنیا اومد و واسه تحصیلات رفت اون جا و مادرش فلانی بود و باباش فلان کَس. دوست دارم اطلاعات تازه پیدا کنم. راستش واسه رومن گاری اطلاعات تازه هم پیدا کردم، ولی بازم تنبلی­م می­آد. واقعا نمی­دونم چه­م شده. تنها انگیزه­ای که هلم می­ده سمتِ تحویلِ کتاب اینه که ترجمه­م به احتمال زیاد با یکی از ترجمه­های سروش حبیبی از رومن گاری در می­آد. حال می­کنم کتابی که من ترجمه می­کنم، کنار ترجمه­ی سروش حبیبی باشه. البته باید بگم که این انگیزه هم فعلا کافی نشده واسه نوشتن مقدمه و تحویل به ناشر... کمک!!

۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه

فینال هلند - آلمان؟


بعد از چند روز کاری سخت، خوشحال بودم امشب فوتبال داره. اونم چه فوتبالی؟ نیمه­نهایی. بگذریم از این که دوست داشتم اروگوئه ببره و نبرد... ولی آخه این چه وضعشه؟ واقعا هلندیا خوشحالن از این که سه تا گل شانسی زدن و رفتن بالا؟ خستگیم که در نرفت هیچی، دلم برای تیم اروگوئه سوخت...

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

جعبه ی سیاه


جعبه­ی سیاه اسم داستانیه از تونینو بناکیستا، نویسنده­ معاصر فرانسوی.
این جعبه همون جعبه­­سیاهِ هواپیما ست که تو ایران بد­جور گم ­و گور می­شه. داستانِ بناکیستا البته نگاهِ دیگه­ای به این جعبه داره. خلاصه­ش این که اسم وبلاگ رو از این داستان برداشتم و داستان رو هم ترجمه کردم و قراره اگر مشکلی پیش نیاد تا یکی دو ماه دیگه، تو مجموعه­ی داستان­های هفت هشت هزار کلمه­ایِ نشر چشمه چاپ شه...