۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

اعجاز آزادی

لای دندان های یک دام
پایِ یک روباهِ سفید
و خون روی برف
خون روباه سفید
و رد پاها روی برف
رد پاهای روباه سفید
که با سه پا می گریزد
در غروب آفتاب
و لای دندان هایش
خرگوشی که هنوز زنده است...

پره ور

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

همین جوری 1


من نه فیلم بین حرفه ای هستم، نه از سینما خیلی خوشم میاد. گه گاه به زور دوست و آشنا و با اصرار و التماس می شینم پای یه فیلم و اگه از ده دقیقه ی اولش خوشم نیاد، بدون رودروارسی از پای تلویزیون پا می شم و می رم سراغ یه کار دیگه. ولی بعضی فیلم ها هستن که از همون دو دقیقه ی اول میخم می کنن پای دستگاه...

اصلا اهل تمرکز و این جور چیزا نیستم، یعنی نمی تونم تویه زمان معین فقط به یه چیز فکر کنم. وقتی کتاب می خونم، یاد کاری میفتم که باید می کردم و نکردم. وقتی تلفن حرف می زنم، یاد قراری میفتم که دودر شده. وقتی می خوام بخوابم، یاد قصه ای میفتم که خوشم نیومده. وقتی کاتا می رم، یاد ترجمه ای میفتم که حالمو به هم زده و ... ولی وقتی نشستم پای این فیلم، همه ی حوش و حواسم رفت فقط توی تانک؛ تانکی که لوکیشن اصلی فیلم لبنان بود...

بعضی فیلم ها هستن که به آدم ثابت می کنن سینما هم می تونه از بُعد سرگرمی بیاد بیرون و یه حرفی واسه گفتن داشته باشه. به نظرم از زیر زمین هم که شده این فیلم رو گیر بیارین و ببینین. اگرم که دیدین، خوش به حال تون...

چند روز بعد: جالبه که وقتی این پست رو می نوشتم، جلد فیلم رو اتچ کردم و رفتم پی کارم... یه هفته بعد دیدم عکسش ف ی ل ت ر شده!


۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

نصیحت


در ساحلی دور
لاک پشتی به پشت افتاده
کنار یک ساعت شنی
هیچ کس نیست او را برگرداند

لاک پشت
آخرین ساعت هات را
کسی نخواهد شمرد.

ژاک پره ور

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

سر زدن به خانه ی پدری

به نظرم خوبه آدم هر از چند گاهی مجبور شه بره جایی که نه موبایل آنتن می ده، نه می تونه از تلفن استفاده کنه، نه اینترنت تو دست و بالشه، نه تلویزیون روشنه، نه حتا زبون آدم ها شو می فهمه... تازه دور و برش تا چشم کار می کنه، مزرعه ی ذرت و سیب زمینیه و کوه هایی از گندم درو شده... من این شانس رو داشتم که سه چهار روزی یه همچین جایی باشم.

بدیش هم اینه که وقتی از یه همچین جایی برمی گردی، می بینی کلی آدم باهات تماس گرفتن و اس ام اس دادن و ای میل زدن و دنبالت می گردن و کلی باید شرمنده بشی که تو این دنیا نبودی.

فعلا که دوستان خوابن، همین جا از همه شون عذرخواهی می کنم و از فردا شروع می کنم به تماس گرفتن.

تنها چیزی که هنوز نمی تونم بهش فکر نکنم، دیدن اون پیرزنه؛ پیرزن خوشگل و خوش صحبتی که نزدیک هفتاد سالش بود و از چهارده سالگی از دو دست و دو پا فلج شده بود و تو یه خونه ی درندشت تنها زندگی می کرد و غذاشو با نی می خورد و با چوب موهاشو می کرد زیر روسریش و دل خوشی ای نداشت جز گربه هایی که گاه و بی گاه به هوای گرمای پتوش می اومدن توی خونه و نوه ای که هر چند روز یک بار می آوردنش برای دیدن مادربزرگ...