۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه

بیچاره نویسنده


داشتم تحقیقی می کردم که به نکته ای خوردم و نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و این جا ننویسمش.

کتاب «در کافه ی جوانی گم شده» نوشته ی «پاتریک مودیانو»ی بدبخت، ترجمه ی خیلی بدی داره. طوری که اگه کسی مودیانو نشناسه، دیگه رغبت نمی کنه کتابی از این نویسنده بخونه.

با علم به این نکته، کتاب رو ورق می زدم تا چند تا سوتی ویرایشی پیدا کنم و تحقیقاتم تکمیل شه که یهو برق از کله م پرید. شمام بخونین تا برق از کله تون بپره:

«در هر بیداری ِ میان خرناسی، پکی به سیگارش می زد و دود را می بلعید. اما، صبح که بیدار می شد هیچ چیز را به خاطر نمی آورد و به یقین مسلم قسم می خورد که همه در اشتباهند. چرا که او هفت خواب رستم را هم دیده بود.» ص 84

نمی دونم منظور استاد هفت خوان رستم بوده (که البته ربطی به این متن نداره) یا خواب دیدن هفت پادشاه؟؟؟

۱۳۸۹ مهر ۶, سه‌شنبه

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

جشن شکوفه ها و هفته ی دفاع مقدس

داداش کوچولوی ما بالاخره کلاس اولی شد و امروزم باید تو جشن شکوفه ها شرکت می کرد. صبح با جون کندن از خواب بیدارش کردیم تا به زور جشن بگیره و زورکی شادی کنه و الکی خوشحال باشه از این که می خواد دوازده سال از عمرش رو بریزه تو سطل آشغال.
دم در اومدم ادای بقیه رو در بیارم و ازش به سبک مجریای تلویزیون بپرسم احساست چیه از این که می خوای بری مدرسه؟ گفت: عصبانی ام. کاش هیچ وقت نمی رفتم مدرسه...
وقتی هم که به اصرار مادرم می خواستم ازش عکس بگیرم، کلی رو مخش کار کردم تا یه لبخند مسخره رو لبش بشینه و عکسش اخمو نباشه. تا موقعی هم که رسیدیم دم در مدرسه، قیافه ش همون طور توهم بود و احتمالا داشت با خودش فکر می کرد دیگه دوره ی کارتون و بازی کامپیوتری گذشت و از امشب باید زود بخوابه...
تا این که بالاخره از در رفت تو و بعد از بدو وادو با بچه هایی که نمی شناخت شون، عرق ریزون وایساد سر صف و به لطف گلایل هایی که داده بودن دست بچه ها، کم کم از مدرسه خوشش اومد و کمی بعد شروع کرد به شمشیر بازی با گلایل و بعدم گل بیچاره رو مثل نیزه کرد تو گردن نفر جلویی. تو یه چشم به هم زدن دیدم تمام صف دارن باهم شمشیر بازی می کنن و گله که داره تو هوا پر پر می زنه. بعدم یکی اومد واسه شون ارگ زد و دنیا دیگه مثل تو نداره خوندن واسه معلماشون و بچه هام یا تکنو می زدن وسط حیاط، یا بی اختیار سرشون تکون می خورد و قِر می دادن.
...
یاد بیست و هفت سال پیش، یعنی سال 1362 افتادم که تازه کلاس اولی شده بودم و... خیلی سریع خاطرات دوره ی دبستانم اومد جلوی چشمم.
مدرسه ی رفاه اون موقع ها واسه خودش کلی مدرسه بود. داشتنِ کلاسای سرود و کاردستی و خط و تئاتر، اونم تو دهه ی شصت واقعا کار شاقی بود. دختربچه ها همه با چادرای سیاه و مقنعه های چونه دار، مانتوهای طوسیِ کم رنگ و شلوارای گشاد، دنبال هم می کردن و خبری از ارگ و دست زدن و قر دادن و این چیزا نبود. مدیر مدرسه که خیلی سنت شکنی کرده بود و کلی مدرن فکر می کرد، داده بود دور تا دور مدرسه رو به ارتفاع ده پونزده متر ایرانیت زده بودن تا ما بتونیم بدون این که کسی دیدمون بزنه و گناهی مرتکب شیم، مقنعه هامونو برداریم. سر صفم که اول بچه های شاهد رو معرفی می کردن و همه برای شادی روح پدرشون صلوات می فرستادن. بعدم یه دعای خیلی غمناک می خوندیم تا خدا گناهایی رو که تا اون سن روح مون رو سنگین و سیاه کرده بود، ببخشه. یه بیت شو یادمه: ما بی پناهیم / غرق گناهیم... (این دختر بچه های هفت هشت ساله، نه تنها کلی گناه کرده بودن، بلکه توش غرقم شده بودن!)
بعدم تکرار مکررات که اگه تو کلاس یهو صدای آژیر قرمز شنیدین، چی کار کنین. فکرشو بکنین هزار و خورده ای دانش آموز هشت نُه ساله که با شنیدن صدای آژیر رنگ شون پریده بود، چه طور همه باهم هجوم می آوردن طرف پناهگاه و اخبار جاهایی که موشک خورده بود رو گوش می دادن و با هر محله ای که اسم برده می شد، چند نفر شروع می کردن به گریه و بعد از آژیر سفید تو صف تلفن وامیستادن تا ببینن خونه زندگی و پدر مادرشون هنوز سر جاشونن یا نه... بعضی هام از روی بچه گی بدشون نمی اومد بلایی سر باباشون بیاد و عوضش هر روز سر صف اسم شون به عنوان فرزند شهید خونده شه و اردو برن و به مناسبتای مختلف جایزه بگیرن و معلما بهشون ترحم کنن و به بچه های دیگه پز بدن که بابا ندارن...
بعدم که خسته و کوفته می رسیدیم خونه و می شستیم پای تلویزیون، یه پسربچه با صدای مضحکی که سعی می کرد گریه دار باشه، می خوند:
ستاره آی ستاره
پولک ابر پاره
بهم بگو وقتی که خواب نبودی
بابام رو تو ندیدی؟
... کلاس سوم بودم که داییم پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. یه داییِ دکتر داشتن هم اون موقعا واسه خودش کلی کلاس داشت. رفت ثبت نام کرد و چند روز بعد همه باهم رفتیم راه آهن تا بدرقه ش کنیم واسه جبهه. گفته بود تا شروع کلاسا می خواد بره جنگ و برگرده. همه ش هیجده سالش بود. یادمه بهش گفتم کِی برمی گردی بریم پارک شهر قایق سواری؟ یکی دو ماه بعد مفقود الاثر شد و بالاخره خبر دادن شهید شده ولی مفقود الجسده و بعد گفتن جنازه ش تو خاکِ عراقه و بعد...
نمی دونم چرا هر سال با دیدن کلاس اولی ها، کل اون دوره جلو چشمام زنده می شه...
...
این پسر بچه ی شیطون که داره گلش رو تا دسته فرو می کنه تو دماغ نفر جلویی، از فردا باید رو تمام وسایلش برچسب بزنه و بنویسه محمد نوروزی، کلاس 1 /1


۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه

خواهش می کنم کپی نکنید


سی دی یکو گذاشتم تو دستگاه و طبق معمول دستمو گذاشتم رو فست فوروارد تا تبلیغاتِ یه ساعته ی فیلمای سوپر مارکتی رو بزنم جلو که یهو... مهران مدیری ظاهر شد و با همون لبخند همیشگیش که انگار دنیا رو به بازی گرفته، شروع کرد به قسم و آیه که فیلم رو کپی نکنین و حتا خواهر و برادر به هم قرضش ندن و هر کی می خواد ببینه بره بخره و اینا... یه چاهار پنج دقیقه ای به نصیحتای مدیری گذشت که کپی کردن کار خوبی نیست و تو این مایه ها که هر کی کپی کنه خَره. بعدم از زحمتای زیادی که تیم 35 نفره ی بازیگرا کشیده بودن و طراحی منحصر به فرد لباس و گریم و صحنه و کارگردانی خودش که سعی کرده متفاوت تر و بهتر از کارای قبلیش باشه گفت. تایم که گرفتم، 9 دقیقه مدیری دست و پا زد، بلکه وجدان نداشته ی کپی کارا رو بیدار کنه... من به شخصه آرزو می کنم وجدان شون بیدار شه، ولی هیچ وقت نمی تونم خاطره ی تلخ «سنتوری» رو از حافظه م پاک کنم.

بعد از یکی دو تا تبلیغ که اصلا طولانی نبود و لج بیننده رو درنمی آورد، تیتراژ «قهوه تلخ» شروع شد با صدای خودِ مدیری که یکی از بهترین ترانه های قدیمی رو بازخونی کرده بود: امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام... صدای مدیری هم که بدجور به دل آدم می شینه.

دردسرتون ندم؛ ساعت یک نصف شب بود که نشستم پای قسمت اول سریال. با خودم عهد کردم همون یه شب در میون دو و سه شو ببینم تا یه هفته خماری نکشم. ولی ساعت سه بود که هر سه تا سی دی رو دیده بودم و داشتم فکر می کردم کاش همه ی قسمتای سریال رو باهم می فروختن و یه تِک می شِستم پاش...

سیامک انصاری عالی بود و داستان از بازی اون عالی تر: یه چند باری حال اساسی به صدا و سیما داد. از مسخره کردن این مسابقه های جلف تلویزیون تا بی سوادی مجری های رادیو. یه جام که زنگ زد صد و هیجده تا شماره ی روابط عمومی رادیو رو بگیره، یارو گفت شماره ثبت نشده. آی خندیدم. جاتون خالی. یه تیکه م که یارو رو داشتن شکنجه می کردن... بهتون نمی گم چی شد تا خودتون ببینین. خیلی باحال بود.

ولی خُب طبقِ روال همیشگی کارای مدیری، طنزشم مثل قهوه ش واقعا تلخ بود. بازم شرمنده شدیم از این که تو این مملکت داریم کار فرهنگی می کنیم. شخصیت اول داستان داشت خودشو پاره می کرد، بلکه یکی جدی بگیردش، یا به قول خودش حداقل ببیندش. رفتار صاحب خونه ها با آدمای فرهنگی که احتمالن صابونش به تن بیشترمون خورده، آدمو هم می خندوند، هم اذیت می کرد. رفتار بازپرس و شکنجه گرا و دوست و رفیقایی که ادعا دارن می خوان واسه آدم یه کاری بکنن، ولی بیشتر به فکر خودشونن تا فرهنگ و رفیق فرهنگی شون، بدجور بیننده رو یاد شرایط فعلی می انداخت...

خلاصه این که بخرینش. کپیشم نکنین. با کسی هم نبینینش. به همه هم سفارشش رو بکنین. به نظرم پشیمون نمی شین.

من هم امیدوارم نه عاقبت فیلم سنتوری سر قهوه تلخ بیاد و نه عاقبت تهیه کننده ش سر هیچ کدوم از بر و بچه های این سریال. امیدوارم.



۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

کسالت محض

برنامه ی کاری یک مترجم احتمالا آینده دار در روز جمعه - نوزده شهریور:

. ساعت هفت صبح با صدای نمازگزارهای عید فطر از خواب بیدار نمی شوم، بدخواب می شوم.
. ساعت هشت صبح بعد از کلی پشت و رو شدن توی رختخواب، از رو می روم.
. ساعت هشت و نیم صبح تا یازده دوازده می نشینم پای اینترنت.
. ساعت دوازده یک وعده ناهار دست و پا می کنم که از گشنگی نمیرم.
. ساعت یک تا دو و نیم سه ریخت و پاش هایی که فقط در طول یک شبانه روز به تنهایی مرتکبش شده ام، جمع می کنم.
. ساعت سه باز پای اینترنت.
. ساعت پنج، پنج و نیم پای فوتبال از دست آرش برهانی حرص می خورم.
. ساعت هفت و هشت اینترنت.
. ساعت ده شام کوفت می کنم.
. ساعت ده تا الان پای اینترنت...
.
.
واقعا که طراوت و شادابی از تک تک ساعت های هر روزم در حال شُره کردن است...

۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سه‌شنبه

پیک سبز


اعتراف می کنم از وقتی پیک سبز دراومده، فقط عکس رو جلدشو دیدم و یه ورقی زدم و فوقش یه صفحه شو خوندم و انداختمش یه ور. نه این که مجله ی خوبی نباشه، نه. انگار لج کرده بودم که چرا نشریه هامون یکی یکی فاتحه شون خونده می شه و ما هی باید به کمتر از قبلی قانع شیم.

اون موقعا سر و کارمون با چهار پنج تا روزنامه تو یه روز بود و این که کدوم رو اول بخونیم و چه طوری وقت کنیم همه شو حداقل ورق بزنیم.

بعد کارمون افتاد به یه روزنامه در روز و خدا رو شکر می کردیم که دست کم وقت می کنیم بخونیمش.
بعد شدیم مجله خون و هفته ای یکی دو تا مجله می خریدیم.
بعد شد ماه نامه و گفتیم باز خدا رو شکر که ماهی یه بار یادمون می افته هنوز چند تا روزنامه نگار خوب تو این مملکت باقی موندن.
بعدش دوماه نامه اومد رو پیشخون و دیدیم تخصصی تره و گفتیم بابا ای ول. دو ماه وقت داریم سفیدیای مجله رم بخونیم.
بعد دیدیم دو ماه شد سه ماه و خبری نیست..........
واسه همین لج کرده بودم دیگه چیزی نخونم (نبود که بخونم) که از قضا مجبور شدم دیروز پیک سبز رو واسه کسی بخرم و از قضا ترافیک بود و گرم و منم حوصله م سر رفته بود و از قضا بس که قطع مجله گنده ست، تو کیفم جا نشد (و به زور با حذف حاشیه های دور و برش تو اسکنرم جا شد)... این طوری شد که نشستم به ورق زدن...
خوشم اومد. اینم یه تجربه ی جدیده. جالبه که هر صفحه شو باز می کنین یه مطلب خوندنی چشم تونو می گیره. این شد که گفتم یه ورقی بزنینش. جای دوری نمی ره و احتمالن یه هفته تونو می سازه.

مطالبی که من خوشم اومد (به ترتیب از صفحه ی شیش می رم جلو):

- پرونده ی خصوصی «علی دایی» از وقتی اردبیل بود تا موقعی که تو برلین و لاس وگاس خونه خرید
- لیست دارایی های فوتبالیستای ایران که آدم رو از کار در حوزه ی فرهنگ شرمنده می کنه
- عکسای بازی استقلال و سپاهان، مخصوصا عکس لحظه ای که «میداوودی» با حرکت قیچی گل می زنه
- صفحاتی درباره ی این که مشاهیر و شخصیتای سیاسی کجا قرآن سر می گیرن
- نسل جدید جنگ افزارهای ایرانی
- پرونده ی ازدواج مجدد و تک همسری و اینا تو مجلس
- احتمال خرید فروشگاه های زنجیره ای شهروند توسط نیروی انتظامی (مثل این که قراره گند زده شه به تمام نوستالژی هامون) و گفت و گو با «غلامحسین کرباسچی» درباره ی چگونگی راه افتادن شهروند
- گرون کردن یا نکردن برق و گفت و گو با وزیر نیرو به بهونه ی اومدن قبضای سنگین برق واسه شمالی ها
- پرونده ای درباره ی کسانی که «باراک اوباما» رو دوست ندارن
- گفت و گو با «رضا عطاران» دوست داشتنی که نبودش این روزا بدجور آدمو آزار می ده
- چند گفت و گو و نوشته درباره ی اعتراض اصفهانی ها به لهجه ی بد بازیگران سریال «در مسیر زاینده رود» (اعتراض به این که چرا لهجه ی اصفهانی رو خراب کردین و بازیگرا لهجه شون بده! و با این کار به اصفهانی ها توهین شده!!)
- داستان زندگی «کامکارها»
- مافیای موز
- عکس های مختلف از کیف و کفش و عینک و ساعت و عطر «گوچی» که آب از لب و لوچه ی من یکی راه انداخت
- دو صفحه درباره ی ماشین «لکسوس»
- صفحاتی درباره ی «نسل جادویی» «ایرج کریمی» و بلاهایی که «هدیه تهرانی» سر کارگردان آورده و باعث شده آقای کارگردان خودش یه مطلب بنویسه واسه پیک سبز
- دو صفحه درباره ی فیلم «S A L T» که چون فیلم رو خریدم ولی هنوز ندیدم، این صفحه ها رو نخوندم
- دو صفحه درباره ی «محسن یگانه» و آلبوم «رگ خواب»ش
- صفحاتی درباره ی شکنجه و تنبیه بدنی در ملاء عام و کتاب «تاریخ سخت کشی»
- صفحه های «علی مسعودی نیا» برای شعرهای «سید علی صالحی»

- «جنگ جمعه» به یاد «مهدی اخوان ثالث» عزیز با عکس ورودی منحصر به فرد و نوشته هایی از «مرتضی کاخی» و «عبدالجبار کاکایی» و «آرش کامور» و دوستان دیگر و مرور تک تکِ مجموعه های به یاد ماندنی اخوان

- پرونده ای درباره ی دیوار برلین
- صفحاتی برای اشغال ایران توسط روسیه و انگلیس در جنگ جهانی دوم
- دیدار با «شهاب مقربین»
- برشی کوتاه از خاطرات «پرویز خرسند»
- گفت و گو با «معصومه ابتکار»
- داستان «بهروز فروتن» موسس «صنایع غذایی بهروز» یا همان «دوست من سلام» خودمون
- خداحافظی «کرد زنگنه» یا به قول پیک سبزی ها «آقای سهام عدالت»
- خاطرات «جواد زرینچه» و حس و حال خاص بازی با آمریکا
- و بالاخره «شب نامه» ی «پوریا عالمی» و «بزرگمهر حسین پور» با مستراح لوژی، تیتر و زیرتیتر، کاریکاتور، شعر، نوشته و «محله ی خالتورها»

وای ی ی ی ی ی ی ............... خسته شدم. تازه کلی صفحه رو لایی رد کردم.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

درد

...

او

تنها

یک بار مُرد، یعنی

پرواز کرد و من

روزی هزار مرتبه می میرم

درد من از مسیح سنگین تر است.

زنده یاد منوچهر آتشی