۱۳۹۰ تیر ۷, سه‌شنبه

هفده جولای بین ساعت ده و يازده شب


تونینو بناکیستا رمان ­نویس و فیلم­ نامه ­نویسِ فرانسوی در اول سپتامبر 1961 در حومه­ ی جنوبیِ پاریس به دنیا آمد؛ در دو رشته­ ی ادبیات و سینما درس خواند و رمان ­های پلیسی ­اش نامش را سر زبان ­ها انداخت. حاصل کارش چند رمانِ پلیسی است و چند رمانِ غیر پلیسی، به علاوه ­ی چند سناریو و یک مجموعه داستان و هم چنین چند جایزه ­ی ادبی. اين داستان را يادم نمي آيد كجا چاپ كردم. نمي دانم ايراندخت بود يا شهروند امروز؛ بس كه هرجا چند تا مطلب مي داديم، مي بستندش... اما خيلي دنبالش گشتم براي بازچاپ توي وبلاگم. كيفش را ببريد.
------
خودِ شما، می ­دونین 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب چی کار می ­کردین؟ نه؟ منم همین ­طور. هیچ کس نمی ­دونه.
- چند سالی وقت می­ خوام تا بتونم ازت حرف بکشم؛ البته اگه صبرشو داشته باشم. دقیقا تا 12 شب در خدمتت هستم و بدون اعتراف­ های امضا شده ­ت از این­ جا بیرون نمی ­رم!
چرا به خودتون زحمت می­ دین و صداتون رو بالا می ­برین، آقای بازجو. اینم یکی از شگرداتونه. اصلا جزو حق و حقوق ­تونه. می­دونم. ولی خُب نمی ­ذارین فکر کنم که. آخه مگه می­ شه هم پارس کنین، هم ازم بخواین خاطره ­هامو زیر و رو کنم؟ فقط مجرم می­ دونه 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب چی کار می­ کرده. بی ­گناه خیلی وقته اون شبو یادش رفته. به خصوص که ازش سوالم بپرسن.
- هر چقدر لازم باشه، وقت می ­ذاریم. بالاخره حرف می ­زنی.
اگه شب 17 جولای 1994 یه یارویی رو کشته باشم، خُب یادم میاد دیگه. این جور چیزا یاد آدم می ­مونه. من 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب، کسی رو نکشتم. اصلا این روزا، اشتباه قضایی دیگه از مُد افتاده. خجالت داره. منِ بی ­گناه رو بگو که خیلی وقته فکر می ­کردم پلیس تو کارش پیشرفت کرده. مثل پزشکی. تو دوره ­ای که از هر سه تا سرطانی دوتاشون معالجه می ­شن، آدم حق داره امیدوار باشه که پلیس بتونه از هر سه تا متهم، دوتاشو بی ­گناه تشخیص بده. بدبختی اینه که الان تنها متهم­ تون منم. و منم نمي دونم 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب چی کار می ­کردم.
- همكاراي تازه نفس­ تری پشت در منتظرن، خودت می ­دونی. آماده ­ن پست ­شونو تحویل بگیرن.
چیزی از سال 1994 یادم نمیاد. اصلا اون سال تابستونی هم در کار بوده؟ بوی دم­ کشیده­ ی هیچ شبی، تو دماغم نمونده. مگه می­ تونن به خاطر این که تابستونِ اون سال رو یادم نمیاد، بندازنم زندون؟ اصلا اون وقتا چه ­جور آدمی بودم؟ یه مردکِ احمق که وایساده بوده منتظرِ آینده­ ش، تا نوبتش بشه زندگی کنه؟ یا مسافری که تو سالن ورودی حوصله ­ش سر رفته؟ اون روز بین ساعت 10 و 11 شب، نمی ­تونستم جز این مزخرفات کار دیگه ­ای داشته باشم. تازه این صبحشه. شبش که دیگه هیچی؛ تو چُرتم. احدی نمی­ تونه روم حساب کنه. همه ­چی یادم می ­ره. اون ­وقت توقع دارین طوری تر و فرز باشم که آدم بکشم؟ آقای بازجو، فکرشو بکنین بهتون بگم: 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب، تو چُرت بودم؛ چرتِ یکی از شبای یه تابستونِ نچسبِ یه سالِ به درد نخور. سرخورده می ­شین دیگه. دارم حسن نیت به خرج می­دم. وقت کُشی که نمی­ کنم. تمرکز می­ کنم؛ حتا اگه به چشم ­تون نیاد. همه دوست دارن بدونن اون ساعت چی کار می ­کردن. یه لحظه ­ی خصوصیِ زندگی ­شون رو می ­شه. یه مکث با کوچیک­ ترین نشونی کافیه تا یهو همه ­چی یادم بیاد.
- خبر داریم که موقع ارتکاب جرم پاریس بودی.
آره. فکر کنم پاریس بودم. دیدنِ مانور هوایی 14 جولای تو آسمونِ شانزلیزه رو دوست دارم. تنهایی می ­رم اون­ جا؛ همیشه. گرچه با این چند هزار تا شاهدی که دور و برم بودن، امکان نداره بتونم ثابت کنم 14 اُم شانزلیزه بودم. اون ­وقت چه­ جوری می ­خواین ثابت کنم سه روز بعد، این غریبه رو تو یه گوشه ­ی خلوت نکشتم؟ دوست دارم یه مرتیکه رو نشونم بدین که بتونه بگه دقیقا راس این ساعت چی ­کار می ­کرده؟ اصلا خودتون اون شب چی­ کار می ­کردین، آقای بازجو؟ گفتنش پدرتون رو در میاره، نه؟ شاید خودتون این بابا رو کشتین. برای همین با کلی شوق و ذوق گیر دادین به من. به هر حال، خوش تون نمیاد کسی بدونه اون ساعت چی کار می ­کردین. خلافی، چیزی؟ یا کار نامربوطی بدتر از اون؟ کی بهتون گفته اون ساعت پاک و معصوم بوده؟ اونم با این همه سوءظن؟ آدم تو یه ساعت می­ تونه هر غلطی بکنه. شصت دقیقه... خودش یه عمره. مخصوصا وقتی آدم می ­دونه تو هشت یا ده ثانیه می­ شه عاشق شد. یا وقتی یه گلوله می ­تونه به پلک زدنی، قلبی رو که چهل سال تموم کار می ­کرده، جابه ­جا ناکار کنه. الان چهار ساعته که نشستم تو این دفتر و از ترس این که چشمم تو چشم­ تون نیفته، دارم پاهامو سُک می ­زنم، آقای بازجو. این چاهاری که گفتم، از دستم رفت، اما عمراً از یادم نمی ­ره.
- سكوت هیچ ­وقت راه خوبی برای دفاع نبوده. اگه می­ گی این کارو نکردی، دست کم بگو اون شب کجا بودی؟
تو مدرسه­ ی علوم قضایی یادتون ندادن آدم نمی ­تونه واسه ­ی هر دقیقه از زندگیش شاهدی داشته باشه که تو محل وقوع جرم نبوده؟ برای این که بهتون ثابت کنم اون ساعت اتفاق خارق ­العاده­ای نیفتاده، باید از ساعتای دیگه براتون حرف بزنم؛ ولی شما نه صبر و تحمل روانکاوها رو دارین، نه مثل رفقا فضولین. آخه باید از اولِ اولش شروع کنم، قضیه مال خیلی وقت پیشه؛ موقعی که فکر می­ کردم خیال ­بافی بیشتر از این که بد باشه، چیز خوبیه. زور که بزنم، چیزای قشنگی از گذشته یادم میاد. شاعرا می ­گن تنها چیزایی که آدم یادش می­ مونه، همیناس. بقیه­ از یادِ آدم می ­رن. شاعرام خوش­ بینن... گرچه، شاید حق با اوناس. جای هدر دادنِ وقتم واسه ­ی زنده کردنِ اون ساعت که برای همیشه تهِ تاریخِ زندگیم گم و گور شده، بیشتر دلم می خواد به دو یا سه ساعتی از زندگیم فکر کنم که رو شدن شون به زحمتش می­ ارزه.
... یه تپه­­ تو پارک، زیر آفتاب. زانوهام خونی بود، ولی اول از همه رسیده بودم...
... ژان، دراز کشیده بود رو سفره ­ی چاهارخونه، ژست گرفته بود جلو دوربین عکاسی...
... افتتاحیه ­ی مدرسه ي ماليس بابام بود، البته یه چند وقتی بعدِ مرگش...
داره صبح می ­شه و منم وقت ندارم این داستان رو براتون تعریف کنم. داستانِ غم ­انگیزِ آدمی که دیگه این ساعتش با اون یکی فرقی نداره.
- دروغ بگو، لعنتی! یه چیزی بنال، شده دروغ بگو!
اگه این­ قدر خوش­ تون میاد، خب چرا که نه؟ این 17 جولایِ 1994 شاید خارق ­العاده ­ترین روز سال بوده. بین ساعت 10 و 11 شب، شاید یکی از بهترین لحظه ­های زندگیم بوده. اینم دلیل درست و حسابی برای نبودن در محل ارتکاب جرم! یه چیز واسه بستنِ پوزه ­ی بازجویی که می­ خواد از توی من یه مجرم بکشه بیرون.
این شبِ معروفِ 17 جولایِ 1994، درست وسطِ پارکِ تروکادِرو، یه شمایل مریم با گچ کشیدم؛ تند تند کار کردم، ولی هم خیلی قشنگ شد، هم به آدمای سرَخورده یه جورایی امید می ­داد. بعد مخ یه زن باحال و همچین خجالتی رو کار گرفتم؛ اونم تو پارک. بعد با یه مردکی که نشسته بود رو لبه ­ی پلِ پون-­ نوف و می ­خواست خودکشی کنه، گپِ باحالی زدم. اصلا مهم نیست که با اولین بارون نقاشیم پاک شد و زنه بعد از دو ساعت زد تو دل شب و یارو ناامیده آخرش پرید تو آب. اینا هر سه تاشون می­ تونستن بی­ گناهی منو ثابت کنن.
شما تا حالا این جوری زندگی نکردین، آقای بازجو؟ منم همین ­طور. اون ساعت نه خوش­ ترین لحظه­ ی زندگیِ نکبتم بوده، نه حتا وقتِ به ­خصوصی از یه روزمرگیِ بی ­ربط. فقط برای این که یادم رفته، شده مهم ­ترین لحظه­ ی زندگیم. چه تضادِ ظالمانه­ ای، نه؟
- برامون بگو هفت­ تیر رو از کجا آوردی؟
هفت­ تیر؟ من؟ شیپور بندازن تو لوازم تحریر فروشی، من یکی نمی­ تونم پیداش کنم. من، 15 جولای 1994، بین ساعت 5 و 6 صبح، پشت یه بارِ کثیف، تو مشکوک­ ترین جای شهر، دنبال یه یارویی که بهم هفت­ تیر بفروشه، نبودم. هیچ ­وقتم بلد نبودم باهاش کار کنم. گشتن دنبال اسلحه همون­ قدر سخته که کار کردن باهاش. تا حالا حتا بهش فکرم نکرده بودم، ولی اگرم مجبور بودم کسی رو بکشم، یه چیز دیگه رو امتحان می ­کردم. یه چیزِ معمولی­ تر. من بچه­ ی داهاتم. جایی که خفه می ­کنن، سر می ­بُرن، کلّه می ­زنن، غرق می ­کنن. ولی هفت­ تیر، نه، این چیزا مال جایی غیر از دنیای منه.
- حالا که نمی ­تونی ثابت کنی تو محل ارتکاب جرم نبودی، راحت­ تر حرف می­ زنیم. چرا با این یارو مشکل داشتی؟
چه بد شد من این آدم رو نکشتم. به هر حال، حتما حقش بوده که یکی زحمت کشیده براش خشاب پُر کرده. اگه قرار باشه بیست سال آب خنک بخورم، صبح تا شب پشیمونی می ­کشم از این که چرا بی ­گناه بودم، از این که چرا اون شب بین ساعت 10 و 11 شب نکشتمش. تازه بیست سال بعد، برای قاتل بودن خیلی دیره.
- حرف بزن لعنتی! همه ­چی علیه ­ته.
ولی نه، آقای بازجو. اونایی که چیزی واسه اعتراف کردن ندارن، همه­ شون آخرِ خلافن. اگه من این یارو رو کشته بودم، الان حتما یه آدمِ دیگه ­ای بودم. با آدمای ناجور و خلاف می­ پریدم. تو چادراشون، بهم جا می دادن. با بی ­آبرویی پول در می ­آوردم. با نفرت و کینه بزرگ می­ شدم. آره، اون ­وقت می­ فهمیدم چرا گیر دادین به من.
اولین پرتوهای نور خورشید می­ خورد به پلک­ هایم. بازجو از اتاق رفته. نمی ­توانم خوب ببینم؛ حتما خوابم به هم ریخته.
چشم ­هایم را می ­بندم.
اگر آن ساعت یادم نیاید، بیست سالِ آینده را باید بروم زندان.
پس وقتِ کافی دارم برای فکر کردن.

۱۳۹۰ فروردین ۱۰, چهارشنبه

من آبی ام تو آبی، این یعنی یک اقیانوس

از روز اول عید دست و دلم نمی رفت پُست جدید بذارم واسه وبلاگم. دلیلشم این بود که اصلن به سال جدید خوش بین نبودم و پیش خودم می گفتم خیلی که حال بده، می شه مث پارسال...

اما پنجاه کیلومتری تهران بودم که یکی که اصلن فکرشو نمی کردم، منو به سال جدید امیدوار کرد. اونم کی؟ آرش برهانی...

خداییش فک نمی کردم سال جدیدمو یکی مث امیرآبادی و برهانی بسازن، دم شون گرم.

من که با رادیو گوش می دادم بازی رو. اما خونه که رسیدم، تازه کیف کردم از گل آرش.

ای ول به آرش برهانی

ای ول به پرویز خان مظلومی

ای ول به استقلال که هم رفت حال داد بهشون اساسی، هم برگشت حالشونو گرفت

ای ول به رضا یزدانی با این آهنگ آبی شو



۱۳۸۹ اسفند ۱۶, دوشنبه

اینم از قلابی...



همیشه فکر می کردم ترجمه ی مجموعه داستان خیلی راحت تر از رمانه. چون هرچی باشه، هر از گاهی یه داستان رو تموم می کنی و خوشحالی که کتابت جلو رفته و مثلن سه تا داستان دیگه مونده. ولی بعد از تجربه ی این مجموعه داستان، حرفم رو پس می گیرم. دیشب که کتاب رو ورق می زدم، یادم افتاد که مثلن صفحه ی اول داستان «عود» رو نزدیکِ سی چهل بار بازنویسی کردم تا هم جمله های طولانی رومن گاری نشکسته باشه، هم فعل های تکراری کار نکنم، هم جمله بندیش قشنگ از آب در بیاد، هم... اصلن یاد ترجمه ی توصیف های طولانی رومن گاری که میفتم، خسته می شم دوباره. ولی زیبایی این توصیف ها، تکراری نبودن شون، فضاهای متفاوت هر کدوم از داستان ها، طنز خاص رومن گاری و نقد ظریفی که توی کاراش داره، هُلم می ده واسه ترجمه ی کارهای دیگه ش.
«قلابی» پنج تا داستان داره:
خودِ داستان «قلابی» درباره ی یه کلکسیونر تابلوهای نقاشیه که تعصب خاصی روی اصل بودن یا نبودن آثار هنری داره. این تعصب اون قدر توی زندگیش تاثیر داره که حتا وقتی می فهمه دماغ یکی از زن های داستان عمل شده و به قول خودش اصل نیست، مسیر داستان از روند عادیش خارج می شه...
«زمینی ها» فضای سرد بعد از جنگ رو گذاشته کنار روابط سردتر آدم های اون دوره. رومن گاری برف رو هم به این فضا اضافه کرده و انگار می خواد با نوشتن دیالوگ های سردتر و حتا ماسیدن کرم پودر دخترک روی صورتش، صدای قارقار کلاغ ها و کور بودن یکی از شخصیت های داستان، سرما رو با تمام وجود به بدن خواننده هم منتقل کنه...
«قدرت و شرافت» همون طور که از اسمش پیداست، قدرت و شرافت سربازهای جنگ جهانی دوم رو گرفته به باد مسخره و شکوه جنگ رو آورده در حد نقشه کشیدن واسه کشتن یه خائن که شکم نامزد یکی از سربازها رو بالا آورده. این وسط رومن گاری با لکنت زبون یکی از آدم های داستان بازی زبانی هم راه انداخته که در نوع خودش جالبه...
«برگی از تاریخ» که به نظرم شاهکار این مجموعه ست، برمی گرده به ترس دیکتاتور صربستان از روزنامه نگارهایی که اعدام کرده و بقیه شون که توی زندان منتظر اعدامن। این دیکتاتور اون قدر می ترسه که شب تا صبح با آجودانش نقشه می کشن واسه روح روزنامه نگارهایی که تا به حال فرستادن اون دنیا. رومن گاری تو این داستان از شخصیت
شوایک سرباز ساده و ابله رمان یاروسلاو هاشک استفاده کرده تا اوج بلاهت این دیکتاتور و آجودان مخصوصش رو نشون بده و الحق که خوب تونسته این بازی رو تموم کنه...
«عود» هم ماجرای یه سیاست مداره که بعد از چند دهه زندگی سیاسی کسل کننده، با دیدن هر اثر هنری ای، حالا چه یه مجسمه باشه، چه یه تابلوی نقاشی و چه حتا سازهایی که اصلن تا به حال دست نگرفته، فرو می ره توی گذشته ش و حسرت می خوره از این که چرا این همه سال روح هنریش رو ارضا نکرده و چسبیده به یه زندگی موفق ولی احمقانه...
«قلابی» از کتاب های مجموعه ی «جهان نو»ی نشر چشمه ست، تیراژش دو هزار تاست و قیمتش دو هزار و سیصد تومنه. کپی رایتشم از
نشر گالیمار خریداری شده.

۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

دعوت به خواندن اعتراف های یک نویسنده

یکی از عوامل اصلی نخریدن بعضی کتاب­ها، حجم بالاشونه. اینو بی هیچ ملاحظه­ای می­گم. خود من از اونایی هستم که خوندن حجم بالای دویست سیصد صفحه اصلن تو کَتم نمی­ره. مگه این­که مجبور باشم، یا دیگه چی باشه اون کتاب... اینا رو گفتم که فک نکنین رفتم بالا منبر و دارم نصیحت­تون می­کنم که کتاب بخونین و کتاب چیز خوبیه و این جور حرفا... بگذریم.

یکی از همین کتابایی که هشتصد صفحه بودنش با همون نگاه اول همچین دهن­کجی می­کنه به آدم، «اعترافات روسو» ئه با ترجمه­ی خیلی خوب مهستی بحرینی که نشر نیلوفر درش آورده. یعنی وقتی کتاب رو می­گیرین دست­تون، قشنگ باید به یه پروژه­ی چن ماهه فکر کنین و وقت آزادی که هیچ موقع گیر نمیاد. درست مثل وقتی که همیشه آدم می­خواد بذاره واسه خوندن «در جستجوی زمان از دست رفته»ی پروست که با وجود ده دوازده بار تجدید چاپ، فکر نکنم بیشتر از چارصد پونصد نفر همه­شو خونده باشن... بازم بگذریم.

این «اعترافات» از اون کتاباییه که فقط کافیه بخرینش و صفحه­ی اولش رو باز کنین. اون وقته که دیگه امکان نداره زمین بذارینش. به نظرم واسه عید کتاب خوبیه. امتحانش ضرر نداره. از ما گفتن بود.

پ. ن: دیگه عادت کردم بگم طبق معمول هر چی جون کندم، عکس کتاب لود نشد...

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

قلابی

کتاب "اهالی زمین" ما اسمش عوض شد. البته دور و بری ها گفته بودن "اهالی" کلمه ی درستی نیست و غلط مصطلحه؛ ولی خیلی حال نکردم عوضش کنم. گفتم مصطلحه دیگه. تا...

دو سه روز پیش بود که علیرضا اومد دفتر نشر چشمه و وقتی جلد و اینای کتاب رو دید، یهو بی هیچ ملاحظه ای گفت: «من از ابوالحسن نجفی پرسیدم قضیه ی اهالی رو و ایشون تاکید موکد داشته که الا و بلا اهالی غلطه و اهل درسته». این شد که علیرضا خان کاسه کوزه ی ما و نشر رو به هم ریخت و کتاب که رفته بود واسه لیتوگرافی و تقریبن آخرای کارش بود، اسمش عوض شد.

از اهل زمین خوشم نیومد. اسم یکی دیگه از داستان های رومن گاری رو گذاشتم روش: "قلابی". بعد که از بقیه هم پرسیدم، انگار بد هم نشده اسم جدیدش...

خلاصه این که کتاب "قلابی" ما تا دو سه هفته دیگه در میاد.

از علیرضا هم ممنونم حسابی.

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

مرگ بد است...




من
زنی هستم سی و سه چاهار ساله
که از تاریکی شب می ترسم
بدجوررر می ترسم
تنها کسی که سعی می کردم
با گوش دادن به صداش
پا بذارم روی ترس های شبانه م
کسی نبود جز
گری مــور
که
هیچ وقت فکر نمی کردم
یه روز وقتی آدرس سایتش رو وارد می کنم
یه صفحه ی سیاه باز شه
و خبر بده
«متاسفانه گری مور یکشنبه شب توی اتاقش توی هتلی در مالاگا مُرده»
...
مرگ چیز بدیه
به خصوص حالا که دیگه
شب ها و تاریکی هام
ترسناک تر می شن

به یاد خودش
و یکی از آهنگ های دوست داشتنیش
پاریزین واک وی


I'll remember Paris in the fall tonight
The Champs Elysees
St. Michelle Old Beaujolais
And I'll recall that you were mine
In those Parisian days

Looking back at those photographs
Those summer days
Spend outside corner cafe's
Oh, I could write you paragraphs
About my old Parisian days
...


۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

گدای ناپل

ناپل که بودم، پشتِ در کاخم پیرزن گدایی بود. همیشه قبل از این که سوار ماشینم شوم، چند سکه برایش می انداختم. یک روز که واقعن تعجب کرده بودم چرا هیچ وقت از من تشکر نمی کند، نگاهی بهش انداختم. ولی، وقتی رویم را برگرداندم، تازه فهمیدم آن چه با گدا عوضی گرفته بودمش، صندوق چوبی سبز رنگی بود که تویش را با خاک سرخ پر کرده و چند تا موز گندیده هم رویش گذاشته بودند.

ماکس ژاکوب

۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

نمایش نامه ای در یک پرده


نمی ­دونم چی شد این وسط یهویی هوس کردم نمایش­نامه ­های ژاک پره ­ور رو بخونم. بعد رسیدم به این یکی که خیلی عجیب بود برام. هر کار کردم، دیدم نمی ­شه ترجمه ­ش نکرد...

خانواده

مادر توی خانه تنهاست. پسر می­ آید. جوان است و رنگش پریده، عرق کرده و موهایش ریخته توی صورتش.
پسر: مامان، درو ببند، بدو، جون من!
مادر سرش را بالا می­ گیرد، آهی از ته دل می ­کشد و در را می ­بندد.
مادر (همان­ طور که چفت در را هل می­ دهد، آهی می ­کشد؛ درست مثل پسرش) : اینم چفت... بیا! (پسر امتحان می­ کند در خوب چفت شده باشد) می ­بینی؟ باد که میاد، لاش باز می ­شه و هوار می ­­کشه، انگاری تموم وجودش داره می­ لرزه.
پسر: وای! مامان، اگه بدونی...
مادر: نمی­ دونم، ولی می ­تونم حدس بزنم... (با آهی عمیق ­تر) حتمن باز خرابکاری کردی!
پسر: حیف شد!
مادر: چرا عرق کردی؟ چته؟ نگرانی چرا؟ چی زیرِ پیرهنت قایم کردی؟
پسر: مامان، این سرِ داداشه.
مادر (با آه) : سرِ داداشت؟
پسر: کشتمش، مامان!
مادر: حالا حتمن باید می­ کشتیش؟
پسر (حالتش طوری ­ست که دل آدم برایش می­ سوزد) : اون خیلی باهوش­ تر از من بود.
مادر: پسرم، منو ببخش، من هر کار از دستم برمیومده، واسه ­ت کردم... خیلی بهت رسیدم... ولی خب، چی کار می­ شد کرد دیگه، باباتم مث تو سیاست نداشت، حیف! (باز هم یک آه عمیق دیگر) یالا، این سر رو بده­ ش من، باید قایمش کنم... (لبخندی می­زند) نمی ­خواد همسایه­ ها بفهمن قضیه چیه. ذات ­شون خرابه؛ کارشون اینه که از کاه کوه بسازن... (سر را می­ گیرد دستش تا مطمئن شود)
پسر (نگران) : مامان، نگاش نکن!
مادر (جدی و در عین حال خوشحال) : آخه بعدن دلم می ­سوزه که چرا صورتِ پسر بزرگمو برای آخرین بار ندیدم... (بعد با مهربانی می­ گوید) معلومه که تو رو بیشتر دوس داشتم، ولی خب، زیاد درباره ­ش حرف نزنم، بهتره... «هر کی خودش می­ دونه تو دلش چه خبره»! (باز صورت را نگاه می­کند) می ­بینی، این لات بی سر و پا، زده برادر خودشو کشته، اما به خودش زحمت نداده چشماشو ببنده! (چشم­ هایش را می ­بندد) آه! این بچه­ ها همه­ ­شون عین همه­ ن! (با لبخند) کاش خودم اون­جا بودم! (در فکر فرو رفته) به نظرم تو انباری پشت اون سنگ بزرگه...
پسر (نگران) : مامان، واقعن نمی ­ترسی تو انباری... واقعن...
مادر (خودش را به آن راه زده) : ترس نداره که. آخه بیست و پنج سال پیشم که باباتو کشتم، سرشو گذاشتم همون ­جا.
پسر: !!!
مادر: آره خب، جوون بودم، عاشقش بودم، زده بود به سرم؛ دلم می ­خواست بخندم، برقصم... (لبخند می ­زند) آخ! جوونی، دیوونگی، حماقت... (می ­رود سمتِ در) زود برمی­ گردم... یادت نره، روشو بپوشون.
پسر: باشه مامان.
مادر (از دمِ در برمی­ گردد) : راستی تنش کو؟ پسر، با بدنش چی کار کردی؟
پسر (دو دل است که بگوید) : بدنش؟ هنوز داشت راه می ­رفت واسه خودش...
مادر: آخ! جوونی! همه ­شون همینن... صبح تا شب بیرون بدو وادو می ­کنن، کوهو می ­گیرن می­رن بالا، بعد میان پایین تو دره... (می ­رود بیرون. پسر تنها می ­ماند و شروع می ­کند به مخفی کردنِ سر. یک­ هو صدای در زدن بلند می ­شود)
پسر چیزی نمی­ گوید.
دوباره می­ کوبند به در.
پسر (نگران) : کیه اون پشت؟ (جوابی نمی ­آید و باز هم صدای در زدن شنیده می ­شود) کیه اون جا؟ (در زدن ­ها بیشتر و بیشتر می­ شود، اما صدایی از کسی در نمی ­آید) یکی داره در می­ زنه، هرچی می­ پرسمم جواب نمی­ ده... اما یه حسی بهم می­ گه باید درو باز کنم...
جلو می ­رود، در را باز می­ کند و از ترس عقب عقب می­ رود. بدن می­ آید تو. بدنِ بی سرِ مرد جوانی که راه زیادی آمده و به هن هن افتاده. پسر حرفی نمی­ زند، اما با ناراحتی تمام بدن برادرش را نگاه می­ کند که راحت برای خودش این طرف و آن طرف می­ رود و اعصابش را به هم می­ ریزد.
پسر: بشین... (صندلی ه­ا را جلو می­ کشد؛ هرچند، برادرش مسلّمن نمی ­تواند ببیند) راستش... (آهی عمیق می­ کشد)
مادر (تر و فرز می ­آید تو و از خوشحالی روی پایش بند نیست) : خب دیگه... درست شد... (یک دفعه چشمش می ­افتد به پسر بی­ سرش که دارد برای خودش قدم می ­زند) اوه! ببین کی اومده! تویی! چه ­قد خوشگل شدی! (همان ­طور که حرف می­ زند، بشقاب ­ها را می ­چیند روی میز) واقعن می ­خوای همین­ جوری بشینی! این جوری که از بین می­ری. پا شو... (با مهربانی زیر بغلش را می ­گیرد) بیا بشین سرِ میز سوپ­تو بخور... (رو می­ کند به پسر دیگرش) تو هم همین طور (صدایش دل­سوزانه است و سعی می­ کند نشان دهد شرایط را درک می ­کند) خب، حالا دیگه نبینم باهم یکی بدو کنین ها. یالا، باهم دست بدین و آشتی کنین...
پسر: ولی، مامان!
مادر: گوش کردی چی گفتم؟ آره؟
پسر (حرف گوش می ­کند) : باشه مامان. (دستِ برادرِ بی سرش را آرام می­ گیرد و تکان می دهد) منظوری نداشتم... یه آن کنترل­مو از دست دادم...
مادر: حالا خوب شد (در حالی که با مهربانی تمام بچه ­هایش را نگاه می ­کند) یه چیز دیگه ­م مونده، سوپ­تون داره سرد می ­شه...
پسر (شروع می ­کند به خوردن سوپ، اما یک ­دفعه دست نگه می­ دارد. اشتهایش کور شده) : ولی مامان!... (به برادرِ بی سرش اشاره می­ کند) اون که نمی­ تونه خودش غذا بخوره... (می ­زند زیر گریه) سوپش!...
مادر (چشم­ هایش برق می­ زند) : همینو کم داشتیم! (بعد یک ­هو لبخند جانانه­ ای می­ زند) برو بگرد دنبال قیف...
پسر: قیف، مامان؟
مادر: آره دیگه، احمق... (بعد با حرکت دست نشان می ­دهد که مثلن دارد سوپ را از بالای «سر»ِ بدنِ پسرِ بی سرش می­ ریزد پایین) می ­بینی... جادوگری که نمی ­خوام بکنم... (سر را با ناراحتی تکان می ­دهد) راستش، دیگه طاقت ندارم. واقعن بعضی وقتا... (با ناراحتی تمام سر را تکان می ­دهد) از خودم می ­پرسم چی کار کردم به درگاه خدا که همچین بچه ­هایی نصیبم شده!...
پــَـرده