۱۳۸۹ بهمن ۲, شنبه

نمایش نامه ای در یک پرده


نمی ­دونم چی شد این وسط یهویی هوس کردم نمایش­نامه ­های ژاک پره ­ور رو بخونم. بعد رسیدم به این یکی که خیلی عجیب بود برام. هر کار کردم، دیدم نمی ­شه ترجمه ­ش نکرد...

خانواده

مادر توی خانه تنهاست. پسر می­ آید. جوان است و رنگش پریده، عرق کرده و موهایش ریخته توی صورتش.
پسر: مامان، درو ببند، بدو، جون من!
مادر سرش را بالا می­ گیرد، آهی از ته دل می ­کشد و در را می ­بندد.
مادر (همان­ طور که چفت در را هل می­ دهد، آهی می ­کشد؛ درست مثل پسرش) : اینم چفت... بیا! (پسر امتحان می­ کند در خوب چفت شده باشد) می ­بینی؟ باد که میاد، لاش باز می ­شه و هوار می ­­کشه، انگاری تموم وجودش داره می­ لرزه.
پسر: وای! مامان، اگه بدونی...
مادر: نمی­ دونم، ولی می ­تونم حدس بزنم... (با آهی عمیق ­تر) حتمن باز خرابکاری کردی!
پسر: حیف شد!
مادر: چرا عرق کردی؟ چته؟ نگرانی چرا؟ چی زیرِ پیرهنت قایم کردی؟
پسر: مامان، این سرِ داداشه.
مادر (با آه) : سرِ داداشت؟
پسر: کشتمش، مامان!
مادر: حالا حتمن باید می­ کشتیش؟
پسر (حالتش طوری ­ست که دل آدم برایش می­ سوزد) : اون خیلی باهوش­ تر از من بود.
مادر: پسرم، منو ببخش، من هر کار از دستم برمیومده، واسه ­ت کردم... خیلی بهت رسیدم... ولی خب، چی کار می­ شد کرد دیگه، باباتم مث تو سیاست نداشت، حیف! (باز هم یک آه عمیق دیگر) یالا، این سر رو بده­ ش من، باید قایمش کنم... (لبخندی می­زند) نمی ­خواد همسایه­ ها بفهمن قضیه چیه. ذات ­شون خرابه؛ کارشون اینه که از کاه کوه بسازن... (سر را می­ گیرد دستش تا مطمئن شود)
پسر (نگران) : مامان، نگاش نکن!
مادر (جدی و در عین حال خوشحال) : آخه بعدن دلم می ­سوزه که چرا صورتِ پسر بزرگمو برای آخرین بار ندیدم... (بعد با مهربانی می­ گوید) معلومه که تو رو بیشتر دوس داشتم، ولی خب، زیاد درباره ­ش حرف نزنم، بهتره... «هر کی خودش می­ دونه تو دلش چه خبره»! (باز صورت را نگاه می­کند) می ­بینی، این لات بی سر و پا، زده برادر خودشو کشته، اما به خودش زحمت نداده چشماشو ببنده! (چشم­ هایش را می ­بندد) آه! این بچه­ ها همه­ ­شون عین همه­ ن! (با لبخند) کاش خودم اون­جا بودم! (در فکر فرو رفته) به نظرم تو انباری پشت اون سنگ بزرگه...
پسر (نگران) : مامان، واقعن نمی ­ترسی تو انباری... واقعن...
مادر (خودش را به آن راه زده) : ترس نداره که. آخه بیست و پنج سال پیشم که باباتو کشتم، سرشو گذاشتم همون ­جا.
پسر: !!!
مادر: آره خب، جوون بودم، عاشقش بودم، زده بود به سرم؛ دلم می ­خواست بخندم، برقصم... (لبخند می ­زند) آخ! جوونی، دیوونگی، حماقت... (می ­رود سمتِ در) زود برمی­ گردم... یادت نره، روشو بپوشون.
پسر: باشه مامان.
مادر (از دمِ در برمی­ گردد) : راستی تنش کو؟ پسر، با بدنش چی کار کردی؟
پسر (دو دل است که بگوید) : بدنش؟ هنوز داشت راه می ­رفت واسه خودش...
مادر: آخ! جوونی! همه ­شون همینن... صبح تا شب بیرون بدو وادو می ­کنن، کوهو می ­گیرن می­رن بالا، بعد میان پایین تو دره... (می ­رود بیرون. پسر تنها می ­ماند و شروع می ­کند به مخفی کردنِ سر. یک­ هو صدای در زدن بلند می ­شود)
پسر چیزی نمی­ گوید.
دوباره می­ کوبند به در.
پسر (نگران) : کیه اون پشت؟ (جوابی نمی ­آید و باز هم صدای در زدن شنیده می ­شود) کیه اون جا؟ (در زدن ­ها بیشتر و بیشتر می­ شود، اما صدایی از کسی در نمی ­آید) یکی داره در می­ زنه، هرچی می­ پرسمم جواب نمی­ ده... اما یه حسی بهم می­ گه باید درو باز کنم...
جلو می ­رود، در را باز می­ کند و از ترس عقب عقب می­ رود. بدن می­ آید تو. بدنِ بی سرِ مرد جوانی که راه زیادی آمده و به هن هن افتاده. پسر حرفی نمی­ زند، اما با ناراحتی تمام بدن برادرش را نگاه می­ کند که راحت برای خودش این طرف و آن طرف می­ رود و اعصابش را به هم می­ ریزد.
پسر: بشین... (صندلی ه­ا را جلو می­ کشد؛ هرچند، برادرش مسلّمن نمی ­تواند ببیند) راستش... (آهی عمیق می­ کشد)
مادر (تر و فرز می ­آید تو و از خوشحالی روی پایش بند نیست) : خب دیگه... درست شد... (یک دفعه چشمش می ­افتد به پسر بی­ سرش که دارد برای خودش قدم می ­زند) اوه! ببین کی اومده! تویی! چه ­قد خوشگل شدی! (همان ­طور که حرف می­ زند، بشقاب ­ها را می ­چیند روی میز) واقعن می ­خوای همین­ جوری بشینی! این جوری که از بین می­ری. پا شو... (با مهربانی زیر بغلش را می ­گیرد) بیا بشین سرِ میز سوپ­تو بخور... (رو می­ کند به پسر دیگرش) تو هم همین طور (صدایش دل­سوزانه است و سعی می­ کند نشان دهد شرایط را درک می ­کند) خب، حالا دیگه نبینم باهم یکی بدو کنین ها. یالا، باهم دست بدین و آشتی کنین...
پسر: ولی، مامان!
مادر: گوش کردی چی گفتم؟ آره؟
پسر (حرف گوش می ­کند) : باشه مامان. (دستِ برادرِ بی سرش را آرام می­ گیرد و تکان می دهد) منظوری نداشتم... یه آن کنترل­مو از دست دادم...
مادر: حالا خوب شد (در حالی که با مهربانی تمام بچه ­هایش را نگاه می ­کند) یه چیز دیگه ­م مونده، سوپ­تون داره سرد می ­شه...
پسر (شروع می ­کند به خوردن سوپ، اما یک ­دفعه دست نگه می­ دارد. اشتهایش کور شده) : ولی مامان!... (به برادرِ بی سرش اشاره می­ کند) اون که نمی­ تونه خودش غذا بخوره... (می ­زند زیر گریه) سوپش!...
مادر (چشم­ هایش برق می­ زند) : همینو کم داشتیم! (بعد یک ­هو لبخند جانانه­ ای می­ زند) برو بگرد دنبال قیف...
پسر: قیف، مامان؟
مادر: آره دیگه، احمق... (بعد با حرکت دست نشان می ­دهد که مثلن دارد سوپ را از بالای «سر»ِ بدنِ پسرِ بی سرش می­ ریزد پایین) می ­بینی... جادوگری که نمی ­خوام بکنم... (سر را با ناراحتی تکان می ­دهد) راستش، دیگه طاقت ندارم. واقعن بعضی وقتا... (با ناراحتی تمام سر را تکان می ­دهد) از خودم می ­پرسم چی کار کردم به درگاه خدا که همچین بچه ­هایی نصیبم شده!...
پــَـرده