نمی دونم چی شد این وسط یهویی هوس کردم نمایشنامه های ژاک پره ور رو بخونم. بعد رسیدم به این یکی که خیلی عجیب بود برام. هر کار کردم، دیدم نمی شه ترجمه ش نکرد...
خانواده
مادر توی خانه تنهاست. پسر می آید. جوان است و رنگش پریده، عرق کرده و موهایش ریخته توی صورتش.
پسر: مامان، درو ببند، بدو، جون من!
مادر سرش را بالا می گیرد، آهی از ته دل می کشد و در را می بندد.
مادر (همان طور که چفت در را هل می دهد، آهی می کشد؛ درست مثل پسرش) : اینم چفت... بیا! (پسر امتحان می کند در خوب چفت شده باشد) می بینی؟ باد که میاد، لاش باز می شه و هوار می کشه، انگاری تموم وجودش داره می لرزه.
پسر: وای! مامان، اگه بدونی...
مادر: نمی دونم، ولی می تونم حدس بزنم... (با آهی عمیق تر) حتمن باز خرابکاری کردی!
پسر: حیف شد!
مادر: چرا عرق کردی؟ چته؟ نگرانی چرا؟ چی زیرِ پیرهنت قایم کردی؟
پسر: مامان، این سرِ داداشه.
مادر (با آه) : سرِ داداشت؟
پسر: کشتمش، مامان!
مادر: حالا حتمن باید می کشتیش؟
پسر (حالتش طوری ست که دل آدم برایش می سوزد) : اون خیلی باهوش تر از من بود.
مادر: پسرم، منو ببخش، من هر کار از دستم برمیومده، واسه ت کردم... خیلی بهت رسیدم... ولی خب، چی کار می شد کرد دیگه، باباتم مث تو سیاست نداشت، حیف! (باز هم یک آه عمیق دیگر) یالا، این سر رو بده ش من، باید قایمش کنم... (لبخندی میزند) نمی خواد همسایه ها بفهمن قضیه چیه. ذات شون خرابه؛ کارشون اینه که از کاه کوه بسازن... (سر را می گیرد دستش تا مطمئن شود)
پسر (نگران) : مامان، نگاش نکن!
مادر (جدی و در عین حال خوشحال) : آخه بعدن دلم می سوزه که چرا صورتِ پسر بزرگمو برای آخرین بار ندیدم... (بعد با مهربانی می گوید) معلومه که تو رو بیشتر دوس داشتم، ولی خب، زیاد درباره ش حرف نزنم، بهتره... «هر کی خودش می دونه تو دلش چه خبره»! (باز صورت را نگاه میکند) می بینی، این لات بی سر و پا، زده برادر خودشو کشته، اما به خودش زحمت نداده چشماشو ببنده! (چشم هایش را می بندد) آه! این بچه ها همه شون عین همه ن! (با لبخند) کاش خودم اونجا بودم! (در فکر فرو رفته) به نظرم تو انباری پشت اون سنگ بزرگه...
پسر (نگران) : مامان، واقعن نمی ترسی تو انباری... واقعن...
مادر (خودش را به آن راه زده) : ترس نداره که. آخه بیست و پنج سال پیشم که باباتو کشتم، سرشو گذاشتم همون جا.
پسر: !!!
مادر: آره خب، جوون بودم، عاشقش بودم، زده بود به سرم؛ دلم می خواست بخندم، برقصم... (لبخند می زند) آخ! جوونی، دیوونگی، حماقت... (می رود سمتِ در) زود برمی گردم... یادت نره، روشو بپوشون.
پسر: باشه مامان.
مادر (از دمِ در برمی گردد) : راستی تنش کو؟ پسر، با بدنش چی کار کردی؟
پسر (دو دل است که بگوید) : بدنش؟ هنوز داشت راه می رفت واسه خودش...
مادر: آخ! جوونی! همه شون همینن... صبح تا شب بیرون بدو وادو می کنن، کوهو می گیرن میرن بالا، بعد میان پایین تو دره... (می رود بیرون. پسر تنها می ماند و شروع می کند به مخفی کردنِ سر. یک هو صدای در زدن بلند می شود)
پسر چیزی نمی گوید.
دوباره می کوبند به در.
پسر (نگران) : کیه اون پشت؟ (جوابی نمی آید و باز هم صدای در زدن شنیده می شود) کیه اون جا؟ (در زدن ها بیشتر و بیشتر می شود، اما صدایی از کسی در نمی آید) یکی داره در می زنه، هرچی می پرسمم جواب نمی ده... اما یه حسی بهم می گه باید درو باز کنم...
جلو می رود، در را باز می کند و از ترس عقب عقب می رود. بدن می آید تو. بدنِ بی سرِ مرد جوانی که راه زیادی آمده و به هن هن افتاده. پسر حرفی نمی زند، اما با ناراحتی تمام بدن برادرش را نگاه می کند که راحت برای خودش این طرف و آن طرف می رود و اعصابش را به هم می ریزد.
پسر: بشین... (صندلی ها را جلو می کشد؛ هرچند، برادرش مسلّمن نمی تواند ببیند) راستش... (آهی عمیق می کشد)
مادر (تر و فرز می آید تو و از خوشحالی روی پایش بند نیست) : خب دیگه... درست شد... (یک دفعه چشمش می افتد به پسر بی سرش که دارد برای خودش قدم می زند) اوه! ببین کی اومده! تویی! چه قد خوشگل شدی! (همان طور که حرف می زند، بشقاب ها را می چیند روی میز) واقعن می خوای همین جوری بشینی! این جوری که از بین میری. پا شو... (با مهربانی زیر بغلش را می گیرد) بیا بشین سرِ میز سوپتو بخور... (رو می کند به پسر دیگرش) تو هم همین طور (صدایش دلسوزانه است و سعی می کند نشان دهد شرایط را درک می کند) خب، حالا دیگه نبینم باهم یکی بدو کنین ها. یالا، باهم دست بدین و آشتی کنین...
پسر: ولی، مامان!
مادر: گوش کردی چی گفتم؟ آره؟
پسر (حرف گوش می کند) : باشه مامان. (دستِ برادرِ بی سرش را آرام می گیرد و تکان می دهد) منظوری نداشتم... یه آن کنترلمو از دست دادم...
مادر: حالا خوب شد (در حالی که با مهربانی تمام بچه هایش را نگاه می کند) یه چیز دیگه م مونده، سوپتون داره سرد می شه...
پسر (شروع می کند به خوردن سوپ، اما یک دفعه دست نگه می دارد. اشتهایش کور شده) : ولی مامان!... (به برادرِ بی سرش اشاره می کند) اون که نمی تونه خودش غذا بخوره... (می زند زیر گریه) سوپش!...
مادر (چشم هایش برق می زند) : همینو کم داشتیم! (بعد یک هو لبخند جانانه ای می زند) برو بگرد دنبال قیف...
پسر: قیف، مامان؟
مادر: آره دیگه، احمق... (بعد با حرکت دست نشان می دهد که مثلن دارد سوپ را از بالای «سر»ِ بدنِ پسرِ بی سرش می ریزد پایین) می بینی... جادوگری که نمی خوام بکنم... (سر را با ناراحتی تکان می دهد) راستش، دیگه طاقت ندارم. واقعن بعضی وقتا... (با ناراحتی تمام سر را تکان می دهد) از خودم می پرسم چی کار کردم به درگاه خدا که همچین بچه هایی نصیبم شده!...
پــَـرده