۱۳۸۹ اسفند ۴, چهارشنبه

دعوت به خواندن اعتراف های یک نویسنده

یکی از عوامل اصلی نخریدن بعضی کتاب­ها، حجم بالاشونه. اینو بی هیچ ملاحظه­ای می­گم. خود من از اونایی هستم که خوندن حجم بالای دویست سیصد صفحه اصلن تو کَتم نمی­ره. مگه این­که مجبور باشم، یا دیگه چی باشه اون کتاب... اینا رو گفتم که فک نکنین رفتم بالا منبر و دارم نصیحت­تون می­کنم که کتاب بخونین و کتاب چیز خوبیه و این جور حرفا... بگذریم.

یکی از همین کتابایی که هشتصد صفحه بودنش با همون نگاه اول همچین دهن­کجی می­کنه به آدم، «اعترافات روسو» ئه با ترجمه­ی خیلی خوب مهستی بحرینی که نشر نیلوفر درش آورده. یعنی وقتی کتاب رو می­گیرین دست­تون، قشنگ باید به یه پروژه­ی چن ماهه فکر کنین و وقت آزادی که هیچ موقع گیر نمیاد. درست مثل وقتی که همیشه آدم می­خواد بذاره واسه خوندن «در جستجوی زمان از دست رفته»ی پروست که با وجود ده دوازده بار تجدید چاپ، فکر نکنم بیشتر از چارصد پونصد نفر همه­شو خونده باشن... بازم بگذریم.

این «اعترافات» از اون کتاباییه که فقط کافیه بخرینش و صفحه­ی اولش رو باز کنین. اون وقته که دیگه امکان نداره زمین بذارینش. به نظرم واسه عید کتاب خوبیه. امتحانش ضرر نداره. از ما گفتن بود.

پ. ن: دیگه عادت کردم بگم طبق معمول هر چی جون کندم، عکس کتاب لود نشد...

۱۳۸۹ بهمن ۲۱, پنجشنبه

قلابی

کتاب "اهالی زمین" ما اسمش عوض شد. البته دور و بری ها گفته بودن "اهالی" کلمه ی درستی نیست و غلط مصطلحه؛ ولی خیلی حال نکردم عوضش کنم. گفتم مصطلحه دیگه. تا...

دو سه روز پیش بود که علیرضا اومد دفتر نشر چشمه و وقتی جلد و اینای کتاب رو دید، یهو بی هیچ ملاحظه ای گفت: «من از ابوالحسن نجفی پرسیدم قضیه ی اهالی رو و ایشون تاکید موکد داشته که الا و بلا اهالی غلطه و اهل درسته». این شد که علیرضا خان کاسه کوزه ی ما و نشر رو به هم ریخت و کتاب که رفته بود واسه لیتوگرافی و تقریبن آخرای کارش بود، اسمش عوض شد.

از اهل زمین خوشم نیومد. اسم یکی دیگه از داستان های رومن گاری رو گذاشتم روش: "قلابی". بعد که از بقیه هم پرسیدم، انگار بد هم نشده اسم جدیدش...

خلاصه این که کتاب "قلابی" ما تا دو سه هفته دیگه در میاد.

از علیرضا هم ممنونم حسابی.

۱۳۸۹ بهمن ۱۸, دوشنبه

مرگ بد است...




من
زنی هستم سی و سه چاهار ساله
که از تاریکی شب می ترسم
بدجوررر می ترسم
تنها کسی که سعی می کردم
با گوش دادن به صداش
پا بذارم روی ترس های شبانه م
کسی نبود جز
گری مــور
که
هیچ وقت فکر نمی کردم
یه روز وقتی آدرس سایتش رو وارد می کنم
یه صفحه ی سیاه باز شه
و خبر بده
«متاسفانه گری مور یکشنبه شب توی اتاقش توی هتلی در مالاگا مُرده»
...
مرگ چیز بدیه
به خصوص حالا که دیگه
شب ها و تاریکی هام
ترسناک تر می شن

به یاد خودش
و یکی از آهنگ های دوست داشتنیش
پاریزین واک وی


I'll remember Paris in the fall tonight
The Champs Elysees
St. Michelle Old Beaujolais
And I'll recall that you were mine
In those Parisian days

Looking back at those photographs
Those summer days
Spend outside corner cafe's
Oh, I could write you paragraphs
About my old Parisian days
...


۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

گدای ناپل

ناپل که بودم، پشتِ در کاخم پیرزن گدایی بود. همیشه قبل از این که سوار ماشینم شوم، چند سکه برایش می انداختم. یک روز که واقعن تعجب کرده بودم چرا هیچ وقت از من تشکر نمی کند، نگاهی بهش انداختم. ولی، وقتی رویم را برگرداندم، تازه فهمیدم آن چه با گدا عوضی گرفته بودمش، صندوق چوبی سبز رنگی بود که تویش را با خاک سرخ پر کرده و چند تا موز گندیده هم رویش گذاشته بودند.

ماکس ژاکوب