۱۳۹۴ مهر ۷, سه‌شنبه

برای ثبت در تاريخ؟!

مگر می شود ايرانی باشی، قوم و خويشت حج رفته باشند، پدر و مادرت را بدرقه كرده باشی و پس از يك ماه خوشحال و خندان رفته باشی استقبال، عكس يادگاری گرفته باشی توی فرودگاه، مادربزرگت برايت سوغات آورده باشد از حج، فك و فاميل را دعوت كرده باشی وليمه و... آن وقت راحت بتوانی كنار بيايی با فاجعه ای كه چند روز پيش برای ايرانی های ديگر و قوم و خويش ها و پدر و مادرها و مادربزرگ هاشان اتفاق افتاده؟
آذر ماهِ سال نود بود كه رفتيم استقبال پدر و مادرم. پدرم موهاش را زده بود از ته و طبق معمول می خنديد. توی صورتش چيزی كم شده بود انگار. دقت كه كردم، ديدم دندان جلوش شكسته و جای خاليش توی چشم می زند. پرسيدم چه شده. با خنده گفت سوغات انبوهِ جمعيتِ مِناست. جای خالی دندان را درست كرد بعدها. اما قبل ترش، نامه ای نوشت برای سازمان حج و اوقاف و رونوشتی داد به شهرداری و صدا و سيما و چند آشنای كت و كلفت ديگر و در نهايت روزنامه ی اطلاعات. روزنامه وظيفه اش انتشار بود فقط. منتشر كرد نامه را. سازمان هم پدر را خواست و گفت و گویی كردند ظاهراً و تشكری و قول و قراری...
آن موقع ها ديگر از پدرم نپرسيدم كه كسی كاری كرد يا نه. برايم مهم نبود. پدرم كه صحيح و سالم برگشته بود و ما هم برگشته بوديم به زندگی عادی مان...
امروز اما گشتم توی آرشيوم و نامه را كشيدم بيرون. دوباره خواندمش. دلم برای پدر خوش بينم سوخت كه اندازه ی دو هزار كلمه از عمرش را هدر داده بود. دلم سوخت كه دقيقن اشاره كرده بود به انبوهِ بی سامانِ جمعيتِ منا و هشدار داده بود به چنين روزی و حيف...
بخش هایی از نامه اش را می گذارم اين جا. برای ثبت در تاريخ؟ نه جانم! فقط برای دل خودم...