۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۹, یکشنبه

جایی ميان مُرده ها و كتاب ها...

پنجمين روز نمايشگاه كتاب كمتر از يك ساعت ديگر شروع می شود و من هر چهار روزش را صبح از شمال تهران راه افتاده ام و چمران را رفته ام تا تونل و بعد از تونل و پارك ولايت. بعد انداخته ام تو اتوبان خليج فارس؟ نه. می روم از راه بهشت زهرا. از سالن های تطهير می گذرم و گل ها و سنگ قبرها را رصد می كنم و گلزار شهدا را دور می زنم و بعد می رسم ورودیِ پاركنيگ. يك تير و چند نشان است برايم. خب نمايشگاه كه نمايشگاه است و برای كسی مثل من فرق نمی كند كجا باشد. هرجا باشد می روم. نهايتش مثل مصلی هر روز حرص می خورم و جلوی دماغم را می گيرم تا بوی موكت های پا خورده اذيتم نكند و گوش هام را می گيرم تا صدای بلندگوهای تعبيه شده در سوراخ و سمبه ها پرده اش را ندرد و خيسِ عرق از شرجیِ غرفه های طبقه ی بالا، فحش و ناسزا را ول می دهم سمتِ باعث و بانی اش...
اما حالا كه بخت يارم بوده و محل مورد نظر افتاده وسط بچه گی هام، چرا كِيفش را نبرم؟ جمعه ها ساعت شش صبح سرويس دعای ندبه با "ای لشكر صاحب زمان" می بردمان بهشت زهرا، قطعه ی شهدا. دعای ندبه كه تمام می شد، نان و پنير و خرما و سبزی و آش و هركه هرچه داشت. ما هم بچه های زودبزرگ شده... می خورديم و نمی خورديم... زوم می كرديم چشم های خيسِ اشك از نمی‌‌ دانم كدام گناه را روی چهره های چهارده پانزده ساله ی شهدا و حسرت می خورديم چرا جای آن ها نيستيم... جنگ كه تمام شد، جمعه هامان شد زيارتِ قبری خالی در انتظار جنازه ای هجده ساله. آب و گلاب می برديم و قبر را می شستيم و از خاكِ نم دارِ سرد شفاعت می خواستيم... چهارده سال بعد، گونی جنازه را تحويل گرفتيم و برديم گذاشتيم سر جاش. حالا ديگر آن زير كسی بود...

شب های نمايشگاه كتاب، صفِ ماشين هایی را كه سانت سانت از هم سبقت می گيرند برای ورودیِ تهران، با لبخندی موذيانه پشت سر می گذارم و گازش را می گيرم سمتِ در ورودیِ بهشت زهرا. يكی دو باری ست كه زود می رسم و در باز است هنوز. ته مانده های عزادار با اشك و آه بيرون می آيند. خيره می شوم به تانكِ وسط بلوار و بچه گيم را توي قطعه ی پنجاه و سه زير و بالا می كنم. بعد يك هو به خودم می آيم و ترس بَرَم می دارد. پايم را می گذارم روی گاز و از جمع مُرده ها می زنم بيرون. چشم هام را كه باز می كنم، رسيده ام خانه و بابا منتظر است برايش تعريف كنم امروز نمايشگاه چه خبر بوده...

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

پروست چند؟

از اولش هم حس بدی نداشتم به شهر آفتاب. نمی دانم چرا. شايد چون نسبت به نمايشگاه های قبل، يك ساعت بهم نزديك تر شده، شايد هم به خاطر اين كه راه هر هفته ام است از كاشان به تهران و برعكس. يك جورهايی دوست دارم جاده اش را...
به هر حال هشت صبح از خانه راه افتادم و ساعت ده رسيدم پاركينگ. ترافيك بود. خوشحال شدم. توی صف ماشين ها ماندم. اما خوشحال شدم. شرط بسته بودم با دوست هام. گفته بودند كسی نمی آيد. آمده بودند مردم...
خلافِ توصيه هايی كه اين روزها دست به دست می شد توی سايت ها، با ماشين شخصی رفتم. پاركبان ها راهنمايی می كردند و كلی وَن هم ايستاده بودند ما را ببرند سمتِ غرفه ها. فقط حيف كرم ضد آفتاب يادم رفته بود! آفتابِ بيابان يك دقيقه دو دقيقه نمی شناسد. تيز است...
از ون پياده شدم و ده دقيقه ای پياده رفتم تا رسيدم به ساختمان سفيدِ ناشران عمومی. همين طوری اين طرف و آن طرف را نگاه می كردم و دنبال سوژه می گشتم كه شهروز مهدی پور را ديدم و گل از گلم شكفت. نشر چشمه هنوز غرفه اش را نچيده بود. پلاستيك را زدم بالا و رفتم تو. دلم تنگ شده بود برای دوست هام. دو سالی می شد نديده بودم شان. شروعِ خوبی بود. به خصوص كه خبر رسيد "پرندگان" رومن گاری هم رفته برای چاپ دوم...
از كنار غرفه ی نشر مركز رد شدم و گفتم: پروست امسال چند؟ فروشنده كه جا خورده بود گفت: چيش؟ گفتم: همون گرونه ش. گفت: دويست و شصت تومن، با تخفيف نمايشگاه دويست و بيست...
توی مرواريد و نگاه چرخيدم و رسيدم معين. رفتم جلو. سلام كردم. گفتم اين كتابِ ...تون خيلی غلط ديكته داشت. گفتن كاش با مداد خط می كشيدين می دادين درست كنيم... يك سری كتاب صوتی از متون كلاسيك ايرانی هم منتشر كرده بودند كه يكيش را محض امتحان خريدم: گزيده ی تاريخ بيهقی. اگر خوب بود، فردا خواجه عبدالله انصاری را هم می خرم...
نزديكِ بين الملل يوسف عليخانی را ديدم. همچنان پرانگيزه و پر هيجان داشت درباره ی كتابی حرف می زد. مرا كه ديد سلام و احوال پرسی ای كرد و رفت سر غر زدن از تيراژ و فروش. "بودن" يرژی كاشينسكی را هم هديه داد بهم. چاپ چهارم شده...
رسيدم ققنوس. غرفه بزرگ بود و آدم هاش خوشحال. كنار صندوق هم پر از شكلات قهوه بود كه علاقه ی خاصی بهش دارم. شكلاتی انداختم بالا و "مردِ خسته"ام را ديدم كه چاپ دومش امسال به نمايشگاه آمده. پشت بندش چشمم خورد به جلدِ قرمزِ "زندگی ام همه چيز من است": مجموعه گفت و گویی با كيشلوفسكی...
رفتم ماهی. "گذار روزگار"م زير شيشه بود. رديف سوم. چشم چشم كردم دنبال مهدی نوری كه ازش تشكر كنم. زحمت می كشد برای كتاب های نشر ماهی. نبود. يادداشت گذاشتم براش كه اگر آمد نمايشگاه، خستگیش در برود...
رسيدم بين الملل. فرانسه صفر. هيچی نداشت. از شهر كتاب هم چيزی نصيبم نشد. كتاب نور هم ده سالی ست دم نمايشگاه خانه تكانی می كند و هرچه زير فرش و مبل خانه چيده، برمی دارد می آورد نمايشگاه و دوباره برشان می گرداند خانه برای سال بعد. دريغ از يك نسخه كتاب جديد. فرهنگ معاصر هم كه توی خارجی ها شركت نكرده. بار كتاب های جديدش نرسيده گويا! آلمان اما قوی بود امسال. كتاب ها همه به روز. رمان ها همه عالی. با بروشور دوزبانه ی آلمانی - انگليسی...
برعكس هميشه، از بين الملل خوشم نيامد. برگشتم دوباره توی سالن های عمومی. از دور جلدهای گالينگور نارنجیِ رمان های معروفِ جين آستين و داستايوفسكی و خواهران برونته چشمم را گرفت. رفتم نزديك. عنوان رمان به انگليسی و فارسی، جلدها را خوشگل تر كرده بود. پيش خودم گفتم حتمن متن دوزبانه است كه دوباره چاپ شده. وگرنه مگر می شود با وجود ترجمه های رضا رضايی از برونته ها و آستين ها و ابله سروش حبيبی و... كسی سراغ ترجمه ی اين رمان ها برود؟ جين اير را برداشتم و ورق زدم. نه. متن فارسی بود. ترجمه ی كه؟ هعی... چاپ هشتم؟! بعدی را ورق زدم. چاپ ششم!! بعدی. چاپ پنجم!! ناخودآگاه نگاهم رفت روی تيراژ: صد و پنجاه نسخه!!!! يعنی كتاب با شش بار چاپ شدن، هنوز هزار نسخه نفروخته!! شروع كردم به ورق زدن همه شان، يكی پس از ديگری. اشتباه نمی كردم. جلوی شمارگان همه شان، رقم صد و پنجاه توی چشم می زد. فروشنده شروع كرد به توضيح كه: اين ها رمان های خوبی ان. اگر دوس دارين با رمان های كلاسيك آشنا بشين... گفتم: من دارم به تيراژها نگاه می كنم و تجديد چاپ ها. گفت: بله خب. متاسفانه فروش كتاب خيلی كم شده و ما... حس خوبی نداشتم. انگار سرم كلاه رفته باشد...
از سالن آمدم بيرون. آفتاب بود هنوز. اما باد می آمد. شعبه های هايدا وسوسه انگيز بودند. سرم را انداختم پايين و چرخيدم سمتِ ون ها. بس كه مردم بی نوبت سوار شده بودند، مبصر گذاشته بودند برای صف. هر بار هم مبصر داد می زد: آقا بذار نوبتت بشه، بعد...

۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

جعبه سياه

گفتم اين داستان خيلی طولانيه ها.
گفت به جاش واقعا داستان خوبيه.
گفتم هم من خسته می شم موقع خوندن، هم شنونده ها خسته می شن.
گفت نظرخواهی كردم از خواننده ها، گفتن عيبی نداره داستان طولانی باشه، به شرط اين كه ارزشش رو داشته باشه.
به نظر هردومون، جعبه سياه ارزشش رو داشت...
داستان رو با گپ و گفتی كوتاه، می تونين توی سايت نامليك بشنوين.

۱۳۹۵ فروردین ۲۸, شنبه

زيباتر آن بود كه...

شب سودای سعدی را مگر فردا نمی ­باشد؟
چرا. می ­باشد. اما در غلط ننویسیم آمده به دو دلیل «بهتر است كه از استعمال می ­باشد به جای است خودداری شود.» حكمِ «بعضی فضلا» نیز كه استفاده از این فعل را غلط دانسته ­اند، به ­صراحت توسط نویسنده­ ی كتاب رد شده. البته آقای نجفی می ­توانسته حكمِ بعضی فضلا را رد كند، اما گروهی ترجیح می ­دهند حكم، توسط آقای نجفی رد شود. چراكه باز در غلط ننویسیم آمده «مقصود این نیست كه در زبان فارسی فعل مجهول یا حرف اضافه ­ی مركبِ (به)­توسط (و مترادف آن به ­وسیله­ ی) وجود نداشته و بنابراین استعمال آن­ها غلط است.»
غلط ننویسیم را كه ورق می ­زنیم، بیشتر از صدور حكمِ غلط و درست بودن یا بایدها و نبایدهایی كه غلیان احساساتِ بعضی مخاطبان را رقم می ­زند، برمی ­خوریم به: مغایر روح زبان فارسی است، در فارسی بهتر است به این صورت نوشته شود، فصیح­ تر آن است كه، زیباتر است بگوییم و... یعنی اگر با نگاهی مهربانانه كتاب را بخوانیم، متوجه می ­شویم نویسنده نگران چیست و بیشتر از غلط یا درست بودنِ می ­باشد و توسط و دچار بی­خوابی شدن، دغدغه­ ی بهتر و زیباترنویسی دارد. چنان­چه با خواندن ترجمه­ های ایشان و تطبیق با زبان مبدأ، انگشتِ حیرت به دهان می ­مانیم از معادل­ های زیبا و فكرشده­ ای كه برای بعضی واژه­ ها، عبارت ­ها و جملاتِ طولانی و پر از حرفِ ربطِ بیگانه پیدا كرده است. فكر می ­كنم اگر ابوالحسن نجفی در عنوان كتابش تجدید نظری می ­كرد، شاید دیگر لازم نبود نزدیكِ سی سال یك­ تنه بایستد و از دغدغه ­ها و نگرانی ­هایش برای زبان فارسی دفاع كند. به تجربه ثابت شده كه امر و نهی كردن به مخاطب، كمی  سخت­ تر و با عتاب ­و خطاب بیشتری جواب می ­دهد تا صحبت از موضع اطلاع ­رسانِ صِرف. به همین دلیل غلط ننویسیم تبدیل شد به یكی از پربحث ­ترین فرهنگ­ های زبان فارسی.
اما دیده شدن این كتاب، دلیل مهم­ تری هم داشت: نیاز به وجود یك شیوه­ نامه ­ی فارسی­ نویسی. همین حالا مترجم ­ها و نویسنده­ هایی كه با بیش از یك ناشر كار كرده ­اند، به ­خوبی می ­دانند هر نشر، شیوه­ نامه ­ی خاص خودش را دارد؛ طوری كه اگر بنا به دلایلی بخواهیم متن كتابی را كه روزی با ناشری كار كرده­ ایم، تحویل ناشر دیگری بدهیم، متن دوباره باید مراحل نمونه­ خوانی را گذرانده و طبق سلیقه ­ی ناشر جدید چیده شود. مجلات و روزنامه ­ها هم از این قاعده مستثنا نیستند؛ چراكه هركدام باید به سلیقه­ ی خودشان متن را بچینند. هرچه مجموعه مستقل ­تر باشد، سلیقه ­ها پراكنده ­تر و بی ­قاعده­ تر اَند. كافی­ ست نگاهی بیندازیم به شبكه­ های اجتماعی. به­ ندرت می ­توانیم دو متن بخوانیم كه هردو به شیوه ­ای یكسان نوشته شده باشند. به عنوان مثال، هنوز تكلیف­ نویسنده ­ی فارسی­ زبان با مطابقت كردن یا نكردن فعل با فاعل بی ­جان معلوم نیست. همین مشكل را با الف مقصوره، همزه، تنوین، جدانویسی ضمیر ملكی، تركیب كلمه­ های بیگانه با پسوند و پیشوندهای فارسی و... دارد. توی چنین آشفته ­بازاری كه اساتید و مدعیان گویا هیچ­ كدام، دیگری را قبول ندارند، جسارت می خواهد كسی یك­ تنه پا پیش بگذارد و پیشنهاد یا توصیه ­ای برای فارسی­ نویسان داشته باشد. آقای نجفی اما نزدیك به سی سال پیش با انتشار این كتاب، دیكته ­ی ننوشته ­ای را تقدیم مخاطب كرد و غلط ­هایش را شنید و با انتقادها و ایرادهایی هرچند سختگیرانه كه اساتید فن از كتاب گرفتند بزرگ منشانه روبه ­رو شد و سپس با تصحیح چاپ­ های بعدی، حسن نیت خود را برای زیباترنویسی زبان فارسی اثبات كرد. البته دركِ حسن نیت ایشان با خواندن مقدمه و بعضی توضیحاتی كه در متن كتاب آمده، چندان هم سخت نبود و نیست. بهتر نبود كمی ملایم ­تر و افتاده ­تر به این كتاب نگاه می ­شد تا حالا همین حلقه­ ی چند هزار نفره ­ی ناشر و مترجم و نویسنده یا به تعبیری، اهل قلم، دستِ ­كم از یك شیوه ­نامه پیروی می ­كردند؟ باعث تاسف است جمله­ ای كه سی سال پیش در مقدمه ­ی كتاب غلط ننویسیم  به عنوان دغدغه­ ی نویسنده­ ی كتاب آمده، هنوز هم صدق می ­كند و هنوز برای این نگرانی هیچ راه­ حلی وجود ندارد: «ترجمه­ ­ی لفظ­ به ­لفظ اصطلاحات و تركیبات خارجی كه عمدتاً در سال­ های اخیر بر اثر شتاب زدگی خبرگزاری ­ها و سهل ­انگاری مترجمان و نارسایی زبان دانشجویان ازفرنگ برگشته در مطبوعات و رادیو و تلویزیون و بسیاری از كتاب ­ها رواج یافته، با روح و طبیعت زبان فارسی مغایر است.» ترجمه ­ی لفظ ­به ­لفظ، با افزایش روزافزون تعداد ناشران و مترجم ­های زبان انگلیسی و زبان ­های دیگر و به دلیل سرعتِ دسترسی به كتاب ­های روز و در نتیجه، وجودِ رقابتی پنهان برای انتشار هرچه سریع­ تر بعضی كتاب­ های پرمخاطب، حالا دیگر معضلی جدی ­ست؛ معضلی كه قطعاً با كمك به نویسنده ­ی نگرانِ غلط ننویسیمخیلی زودتراز این ­ها می ­شد برایش كاری كرد. چرا قطعاً؟ وقتی اجازه خواستم برای بازترجمه ­ی پنج داستان از رومن گاری كه ایشان حدود چهل سال پیش­تر ترجمه كرده بود، با خوشحالی تاكید كرد كه حتماً بعد از چهل سال، ترجمه ­ی بهتر و به ­روز تری نیاز است. قطعاً درك نگرانی­ ها و به­ دنبالش همكاری با نویسنده­ ای با چنین وسعت دید و دانشی، می ­توانست اوضاع بهتری را برای فارسی ­نویسی امروز رقم بزند.
كاش جای كتاب غلط ننویسیم، دغدغه­ ی نویسنده­ اش را جدی ­تر می ­گرفتیم.


پ.ن: اين مطلب در شماره ی پنجاه و هشت مجله ی مترجم در ويژه نامه ای با عنوان "نگاهی دوباره به غلط ننويسيم" در بيست و ششم اسفند ماه سال گذشته منتشر شد. از آن جا كه متن كامل ويژه نامه روی سايت مجله در دسترس است، بد نديدم مطلبم را اين جا هم بازنشر كنم.