تونینو بناکیستا رمان نویس و فیلم نامه نویسِ فرانسوی در اول سپتامبر 1961 در حومه ی جنوبیِ پاریس به دنیا آمد؛ در دو رشته ی ادبیات و سینما درس خواند و رمان های پلیسی اش نامش را سر زبان ها انداخت. حاصل کارش چند رمانِ پلیسی است و چند رمانِ غیر پلیسی، به علاوه ی چند سناریو و یک مجموعه داستان و هم چنین چند جایزه ی ادبی. اين داستان را يادم نمي آيد كجا چاپ كردم. نمي دانم ايراندخت بود يا شهروند امروز؛ بس كه هرجا چند تا مطلب مي داديم، مي بستندش... اما خيلي دنبالش گشتم براي بازچاپ توي وبلاگم. كيفش را ببريد.
------
خودِ شما، می دونین 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب چی کار می کردین؟ نه؟ منم همین طور. هیچ کس نمی دونه.
- چند سالی وقت می خوام تا بتونم ازت حرف بکشم؛ البته اگه صبرشو داشته باشم. دقیقا تا 12 شب در خدمتت هستم و بدون اعتراف های امضا شده ت از این جا بیرون نمی رم!
چرا به خودتون زحمت می دین و صداتون رو بالا می برین، آقای بازجو. اینم یکی از شگرداتونه. اصلا جزو حق و حقوق تونه. میدونم. ولی خُب نمی ذارین فکر کنم که. آخه مگه می شه هم پارس کنین، هم ازم بخواین خاطره هامو زیر و رو کنم؟ فقط مجرم می دونه 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب چی کار می کرده. بی گناه خیلی وقته اون شبو یادش رفته. به خصوص که ازش سوالم بپرسن.
- هر چقدر لازم باشه، وقت می ذاریم. بالاخره حرف می زنی.
اگه شب 17 جولای 1994 یه یارویی رو کشته باشم، خُب یادم میاد دیگه. این جور چیزا یاد آدم می مونه. من 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب، کسی رو نکشتم. اصلا این روزا، اشتباه قضایی دیگه از مُد افتاده. خجالت داره. منِ بی گناه رو بگو که خیلی وقته فکر می کردم پلیس تو کارش پیشرفت کرده. مثل پزشکی. تو دوره ای که از هر سه تا سرطانی دوتاشون معالجه می شن، آدم حق داره امیدوار باشه که پلیس بتونه از هر سه تا متهم، دوتاشو بی گناه تشخیص بده. بدبختی اینه که الان تنها متهم تون منم. و منم نمي دونم 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب چی کار می کردم.
- همكاراي تازه نفس تری پشت در منتظرن، خودت می دونی. آماده ن پست شونو تحویل بگیرن.
چیزی از سال 1994 یادم نمیاد. اصلا اون سال تابستونی هم در کار بوده؟ بوی دم کشیده ی هیچ شبی، تو دماغم نمونده. مگه می تونن به خاطر این که تابستونِ اون سال رو یادم نمیاد، بندازنم زندون؟ اصلا اون وقتا چه جور آدمی بودم؟ یه مردکِ احمق که وایساده بوده منتظرِ آینده ش، تا نوبتش بشه زندگی کنه؟ یا مسافری که تو سالن ورودی حوصله ش سر رفته؟ اون روز بین ساعت 10 و 11 شب، نمی تونستم جز این مزخرفات کار دیگه ای داشته باشم. تازه این صبحشه. شبش که دیگه هیچی؛ تو چُرتم. احدی نمی تونه روم حساب کنه. همه چی یادم می ره. اون وقت توقع دارین طوری تر و فرز باشم که آدم بکشم؟ آقای بازجو، فکرشو بکنین بهتون بگم: 17 جولایِ 1994 بین ساعت 10 و 11 شب، تو چُرت بودم؛ چرتِ یکی از شبای یه تابستونِ نچسبِ یه سالِ به درد نخور. سرخورده می شین دیگه. دارم حسن نیت به خرج میدم. وقت کُشی که نمی کنم. تمرکز می کنم؛ حتا اگه به چشم تون نیاد. همه دوست دارن بدونن اون ساعت چی کار می کردن. یه لحظه ی خصوصیِ زندگی شون رو می شه. یه مکث با کوچیک ترین نشونی کافیه تا یهو همه چی یادم بیاد.
- خبر داریم که موقع ارتکاب جرم پاریس بودی.
آره. فکر کنم پاریس بودم. دیدنِ مانور هوایی 14 جولای تو آسمونِ شانزلیزه رو دوست دارم. تنهایی می رم اون جا؛ همیشه. گرچه با این چند هزار تا شاهدی که دور و برم بودن، امکان نداره بتونم ثابت کنم 14 اُم شانزلیزه بودم. اون وقت چه جوری می خواین ثابت کنم سه روز بعد، این غریبه رو تو یه گوشه ی خلوت نکشتم؟ دوست دارم یه مرتیکه رو نشونم بدین که بتونه بگه دقیقا راس این ساعت چی کار می کرده؟ اصلا خودتون اون شب چی کار می کردین، آقای بازجو؟ گفتنش پدرتون رو در میاره، نه؟ شاید خودتون این بابا رو کشتین. برای همین با کلی شوق و ذوق گیر دادین به من. به هر حال، خوش تون نمیاد کسی بدونه اون ساعت چی کار می کردین. خلافی، چیزی؟ یا کار نامربوطی بدتر از اون؟ کی بهتون گفته اون ساعت پاک و معصوم بوده؟ اونم با این همه سوءظن؟ آدم تو یه ساعت می تونه هر غلطی بکنه. شصت دقیقه... خودش یه عمره. مخصوصا وقتی آدم می دونه تو هشت یا ده ثانیه می شه عاشق شد. یا وقتی یه گلوله می تونه به پلک زدنی، قلبی رو که چهل سال تموم کار می کرده، جابه جا ناکار کنه. الان چهار ساعته که نشستم تو این دفتر و از ترس این که چشمم تو چشم تون نیفته، دارم پاهامو سُک می زنم، آقای بازجو. این چاهاری که گفتم، از دستم رفت، اما عمراً از یادم نمی ره.
- سكوت هیچ وقت راه خوبی برای دفاع نبوده. اگه می گی این کارو نکردی، دست کم بگو اون شب کجا بودی؟
تو مدرسه ی علوم قضایی یادتون ندادن آدم نمی تونه واسه ی هر دقیقه از زندگیش شاهدی داشته باشه که تو محل وقوع جرم نبوده؟ برای این که بهتون ثابت کنم اون ساعت اتفاق خارق العادهای نیفتاده، باید از ساعتای دیگه براتون حرف بزنم؛ ولی شما نه صبر و تحمل روانکاوها رو دارین، نه مثل رفقا فضولین. آخه باید از اولِ اولش شروع کنم، قضیه مال خیلی وقت پیشه؛ موقعی که فکر می کردم خیال بافی بیشتر از این که بد باشه، چیز خوبیه. زور که بزنم، چیزای قشنگی از گذشته یادم میاد. شاعرا می گن تنها چیزایی که آدم یادش می مونه، همیناس. بقیه از یادِ آدم می رن. شاعرام خوش بینن... گرچه، شاید حق با اوناس. جای هدر دادنِ وقتم واسه ی زنده کردنِ اون ساعت که برای همیشه تهِ تاریخِ زندگیم گم و گور شده، بیشتر دلم می خواد به دو یا سه ساعتی از زندگیم فکر کنم که رو شدن شون به زحمتش می ارزه.
... یه تپه تو پارک، زیر آفتاب. زانوهام خونی بود، ولی اول از همه رسیده بودم...
... ژان، دراز کشیده بود رو سفره ی چاهارخونه، ژست گرفته بود جلو دوربین عکاسی...
... افتتاحیه ی مدرسه ي ماليس بابام بود، البته یه چند وقتی بعدِ مرگش...
داره صبح می شه و منم وقت ندارم این داستان رو براتون تعریف کنم. داستانِ غم انگیزِ آدمی که دیگه این ساعتش با اون یکی فرقی نداره.
- دروغ بگو، لعنتی! یه چیزی بنال، شده دروغ بگو!
اگه این قدر خوش تون میاد، خب چرا که نه؟ این 17 جولایِ 1994 شاید خارق العاده ترین روز سال بوده. بین ساعت 10 و 11 شب، شاید یکی از بهترین لحظه های زندگیم بوده. اینم دلیل درست و حسابی برای نبودن در محل ارتکاب جرم! یه چیز واسه بستنِ پوزه ی بازجویی که می خواد از توی من یه مجرم بکشه بیرون.
این شبِ معروفِ 17 جولایِ 1994، درست وسطِ پارکِ تروکادِرو، یه شمایل مریم با گچ کشیدم؛ تند تند کار کردم، ولی هم خیلی قشنگ شد، هم به آدمای سرَخورده یه جورایی امید می داد. بعد مخ یه زن باحال و همچین خجالتی رو کار گرفتم؛ اونم تو پارک. بعد با یه مردکی که نشسته بود رو لبه ی پلِ پون- نوف و می خواست خودکشی کنه، گپِ باحالی زدم. اصلا مهم نیست که با اولین بارون نقاشیم پاک شد و زنه بعد از دو ساعت زد تو دل شب و یارو ناامیده آخرش پرید تو آب. اینا هر سه تاشون می تونستن بی گناهی منو ثابت کنن.
شما تا حالا این جوری زندگی نکردین، آقای بازجو؟ منم همین طور. اون ساعت نه خوش ترین لحظه ی زندگیِ نکبتم بوده، نه حتا وقتِ به خصوصی از یه روزمرگیِ بی ربط. فقط برای این که یادم رفته، شده مهم ترین لحظه ی زندگیم. چه تضادِ ظالمانه ای، نه؟
- برامون بگو هفت تیر رو از کجا آوردی؟
هفت تیر؟ من؟ شیپور بندازن تو لوازم تحریر فروشی، من یکی نمی تونم پیداش کنم. من، 15 جولای 1994، بین ساعت 5 و 6 صبح، پشت یه بارِ کثیف، تو مشکوک ترین جای شهر، دنبال یه یارویی که بهم هفت تیر بفروشه، نبودم. هیچ وقتم بلد نبودم باهاش کار کنم. گشتن دنبال اسلحه همون قدر سخته که کار کردن باهاش. تا حالا حتا بهش فکرم نکرده بودم، ولی اگرم مجبور بودم کسی رو بکشم، یه چیز دیگه رو امتحان می کردم. یه چیزِ معمولی تر. من بچه ی داهاتم. جایی که خفه می کنن، سر می بُرن، کلّه می زنن، غرق می کنن. ولی هفت تیر، نه، این چیزا مال جایی غیر از دنیای منه.
- حالا که نمی تونی ثابت کنی تو محل ارتکاب جرم نبودی، راحت تر حرف می زنیم. چرا با این یارو مشکل داشتی؟
چه بد شد من این آدم رو نکشتم. به هر حال، حتما حقش بوده که یکی زحمت کشیده براش خشاب پُر کرده. اگه قرار باشه بیست سال آب خنک بخورم، صبح تا شب پشیمونی می کشم از این که چرا بی گناه بودم، از این که چرا اون شب بین ساعت 10 و 11 شب نکشتمش. تازه بیست سال بعد، برای قاتل بودن خیلی دیره.
- حرف بزن لعنتی! همه چی علیه ته.
ولی نه، آقای بازجو. اونایی که چیزی واسه اعتراف کردن ندارن، همه شون آخرِ خلافن. اگه من این یارو رو کشته بودم، الان حتما یه آدمِ دیگه ای بودم. با آدمای ناجور و خلاف می پریدم. تو چادراشون، بهم جا می دادن. با بی آبرویی پول در می آوردم. با نفرت و کینه بزرگ می شدم. آره، اون وقت می فهمیدم چرا گیر دادین به من.
اولین پرتوهای نور خورشید می خورد به پلک هایم. بازجو از اتاق رفته. نمی توانم خوب ببینم؛ حتما خوابم به هم ریخته.
چشم هایم را می بندم.
اگر آن ساعت یادم نیاید، بیست سالِ آینده را باید بروم زندان.
پس وقتِ کافی دارم برای فکر کردن.