۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه
غـــم
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
بدویم و بخوانیم
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
بن بست!
دیروز با دوسـتی صحبت میکردم، گله داشت از نویسـندهی مقالهای که گفته: «ادبیات فرانـسه به بـنبست رسیده» و ادبیات آمریکا رو زده تو سر نویسندههای فرانسوی. دوستِ مورد نظر یک لیست ده نفره هم تهیه کرده بود از نویسندههای غول فرانسوی زبان معاصر. منم چند تایی اسم بردم و روی موضوع داستانهاشون کلی صحبت کردیم و کف کردیم از این همه سوژهی ناب و بکر که عمرا به ذهن آمریکاییهام برسه...
دست آخر به این نتیجه رسیدیم که دلیل این نوع نقدهای سطحینگر ترجمه نشدن و در نتیجه خونده نشدنِ ادبیات معاصر فرانسهست. و اون هم دلیلی نداره جز وجود تعداد بیش از حد نیاز مترجمهای جوان و فعال زبان انگلیسی که هر کدوم یه گوشهی کار رو گرفتهن و دارن زور میزنن که از ضعیفترین تا مثلا بهترین کارهای ادبیات انگلیسی زبان رو به مخاطب بشناسونن و بعضا بچپونن.
دلیل بعدی عدم وجود مترجم خوب زبان فرانسهست. این که میگم مترجم خوب، اصلا منظورم فارغ التحصیلهای دانشگاه نیست که هر روز به تعدادشون اضافه میشه. حتا منظورم استادهاشونم نیست. منظورم فقط و فقط آدمیه که فرانسه رو نه به خوبی استادهای دانشگاه، بلکه در حد نیاز بلد باشه؛ ولی فارسی بدونه، فارسی حرف بزنه، فارسی بلد باشه، چم و خم زبون مادری رو بشناسه، جای به کار بردنِ اصطلاح و ضربالمثلهای زبون مقصد رو بدونه، خلاصه این که به زبان فارسی ترجمه کنه، نه اردو و پشتو و عبری.
یاد نسل طلایی مترجمهای ادبیات فرانسه به خیر: مرحوم قاضی، مرحوم سیدحسینی، مرحوم سحابی، اعلم، نجفی، غیاثی و حتا مترجمهای بدی که نزدیک نیم قرن پیش کمک کردن به شناسوندن ادبیات فرانسه به نسل جوونی که پا گذاشتن رو خرخرهی سارتر و کامو و الان رسیدن به ادبیات آمریکا...
بعد تحریر: به دوستانِ مترجم زبان انگلیسی که خیلی خیلی خوب از پس ترجمهی کارهای باارزش برمیآن، برنخوره ها! منظورم مترجمهای ضعیف بود...
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
شخصیت ادبی یک گربه
۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه
محرومیت از نوع کتاب خارجی
یادمه اون موقعها که تازه شروع کرده بودم به خوندن زبان فرانسه، واسه خریدن یه سری فرهنگ فرانسه به فرانسه انتشارات روبرت، پدر خودم رو درآوردم و بازارچه کتاب رو زیر پا گذاشتم و بالاخره تو خرپشتهی یکی از مغازهها اُفستِ سال شصت و سه رو پیدا کردم که اونم ویرایش سال هزار و نهصد و هشتاد و یک بود. قشنگ یادمه پونزده هزار تومنی که اون موقع، یعنی سال هفتاد و پنج خیلی پول بود، جیرینگی دادم و احتمالا جای خرید رخت و لباس و این چیزا، یه سری فرهنگِ بدقوارهی بد افست شدهی سیاسوخته با کاغذ کاهی بردم خونه و خوشحال و خندان بودم که بالاخره پیداش کردم.
یادمه اون موقعها باید سالی یه بار منتظر میموندم نمایشگاه کتاب برسه. بعد باید به این و اون التماس میکردم تا یه کارت کتاب پیدا کنم واسه خرید به نرخ دلار دولتی، بعد باید صبح علی الطلوع میکوبیدم میرفتم نمایشگاه بین المللی. چون تقریبا از هر نسخه کتاب، فقط یکی دو تا میآوردن و اگر دیر میرسیدم، یه سال دیگه باید صبر میکردم.
یادمه اون موقعها هنوز اینترنت خونگی و این چیزا نبود که کتابهای فولیو رو بشه تو سایت گالیمار نگاه کرد و حداقل دربارهش خوند.
یادمه اون موقعها نمیشد خیلی راحت مجله و روزنامه فرانسوی گیر آورد، مگه تاریخ گذشته...
یادمه مجموعهی تاریخ ادبیات فرانسه معروف به ایتینِقِق لیتهقِق فقط فتوکپیش بود و من در حسرت اوریجینالش. یه بار تو یه حراجی تو خود دانشگاه، دستِ چندمِ یه جلدِ قرن هجدهشو پیدا کردم و اون موقع نزدیک ده هزار تومن پول دادم خریدمش.
یادمه همین چند سال پیش، بابای یه بنده خدایی رو درآوردم تا دو تا از کتابهای سلین رو برام از فرانسه بیاره، آخرشم مودبانه منو پیچوند.
اما دیروز که با یکی از دوستام رفته بودم کتاب فروشی نشر فرهنگ معاصر، دیدم تموم اون کتابهایی رو که سال به سال دونه به دونه از نمایشگاه و این ور اون ور گیر آورده بودم، ردیف کردن رو میزهای مربع، فرهنگ لغتهای اوریجینالِ ویرایش دو هزار و ده یه طرف، فولیوها یه ور، نقدها یه طرف دیگه، آموزشی اون ور، کودک این ور، کلاسیک اون بالا، مینویی اون پایین.
نسل بدبختی بودیم ما دهه پنجاهیها...
۱۳۸۹ تیر ۱۹, شنبه
رومن ؟؟
اسـم این آقای خیلی خوشگل و خـوشتیپ ایوان موسجـوکینه. رومن گاری به همه گفته بوده این باباشــه. جـالب این که جوونـیهای رومـن گاری بدجور شبیه این هنرپیشهی روسی بوده. جالبتر این که گاری اصلا پدر درست و حسابی نداشته. یعنی وقتی فقط چند ماهش بوده، پدر و مادرش از هم جدا میشن و مادرش با کاسو نامی ازدواج میکنه و اسم شناسنامهای رومن گاری هم میشه: رومن کاسو. بماند که بعدها چهقدر این بنده خدا اسم و فامیلش رو تغییر میده تا ببینه با کدوم بیشتر حال میکنه...
۱۳۸۹ تیر ۱۸, جمعه
حس و حال که نباشه...
وقتی ترجمهی کتابی رو تموم میکنم، نمیدونم چرا تا یکی دو هفته حالم گرفتهست. نه دست و دلم به کار جدید میره، نه حتا نوشتن مقدمه واسه کتاب. واقعا عجیبه! ترجمهی مجموعه داستان رومن گاری رو تموم کردم و دادم دستِ ناشر، یه هفتهست واسه نوشتن مقدمه این دست و اون دست میکنم. البته یکی از دلایلش اینه که از این مقدمههای کلیشهای خوشم نمیآد که مثلا فلانی این جا به دنیا اومد و واسه تحصیلات رفت اون جا و مادرش فلانی بود و باباش فلان کَس. دوست دارم اطلاعات تازه پیدا کنم. راستش واسه رومن گاری اطلاعات تازه هم پیدا کردم، ولی بازم تنبلیم میآد. واقعا نمیدونم چهم شده. تنها انگیزهای که هلم میده سمتِ تحویلِ کتاب اینه که ترجمهم به احتمال زیاد با یکی از ترجمههای سروش حبیبی از رومن گاری در میآد. حال میکنم کتابی که من ترجمه میکنم، کنار ترجمهی سروش حبیبی باشه. البته باید بگم که این انگیزه هم فعلا کافی نشده واسه نوشتن مقدمه و تحویل به ناشر... کمک!!
۱۳۸۹ تیر ۱۶, چهارشنبه
فینال هلند - آلمان؟
۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه
جعبه ی سیاه
جعبهی سیاه اسم داستانیه از تونینو بناکیستا، نویسنده معاصر فرانسوی.
این جعبه همون جعبهسیاهِ هواپیما ست که تو ایران بدجور گم و گور میشه. داستانِ بناکیستا البته نگاهِ دیگهای به این جعبه داره. خلاصهش این که اسم وبلاگ رو از این داستان برداشتم و داستان رو هم ترجمه کردم و قراره اگر مشکلی پیش نیاد تا یکی دو ماه دیگه، تو مجموعهی داستانهای هفت هشت هزار کلمهایِ نشر چشمه چاپ شه...