۱۳۸۹ بهمن ۱۵, جمعه

گدای ناپل

ناپل که بودم، پشتِ در کاخم پیرزن گدایی بود. همیشه قبل از این که سوار ماشینم شوم، چند سکه برایش می انداختم. یک روز که واقعن تعجب کرده بودم چرا هیچ وقت از من تشکر نمی کند، نگاهی بهش انداختم. ولی، وقتی رویم را برگرداندم، تازه فهمیدم آن چه با گدا عوضی گرفته بودمش، صندوق چوبی سبز رنگی بود که تویش را با خاک سرخ پر کرده و چند تا موز گندیده هم رویش گذاشته بودند.

ماکس ژاکوب

۲ نظر:

دمادم گفت...

خدایا این شاهکاره. سپاس. سپاس

Unknown گفت...

خواهش مي كنم. خوشحالم خوشتون اومد.