۱۳۹۴ آذر ۱۴, شنبه

مگر قرار است چند بار زندگی كنيم؟

به قيافه‌اش می‌خورد سی‌وچند ساله باشد. كوله‌پشتی بزرگی انداخته بود رو‌ی كولش و داشت چشم‌چشم می‌كرد ببيندم. بهش گفته بودم ماشينم قرمز است و كوچك. تا مرا ديد، گل از گلش شكفت. دويد طرف ماشين، كوله اش را به‌زور جا كرد توی صندوق عقب و هنوز ننشسته شروع كرد به حرف زدن كه بلژيك به دنيا آمده و همان‌جا بزرگ شده، بعد رفته فرانسه پرستاری خوانده و ليسانس را كه گرفته، برگشته بلژيك برای كار توی يكی از معروف‌ترين بيمارستان‌های ليِژ. شش ماه از كار كردنش نگذشته كه يك روز نشسته و كلاهش را قاضی كرده و زده زير همه چيز:
- خب كه چه؟ بيست و چند سال پرستار باشم و شب و روزم را سر كنم توي اين بيمارستان كه چه؟ بعدش بازنشست شوم و مستمری‌ام را خرج پادرد و زانودرد و سردرد و كمردرد كنم كه چه؟ زندگی‌ام را پر كنم از تكرار محل كار و خانه و رئيس بخش و رياست كل كه چه؟ مگر قرار است چند بار زندگی كنم؟
پشت‌بندش رفته استعفا داده و چند ماهی دنبال شغلی گشته تا بلكه بيشتر از يك بار زندگی كند. با ليسانس پرستاری بازارياب هتلی شده كه می‌خواسته شعبه‌ها‌ی متعددی در كشورهای مختلف افتتاح كند:
- گفتند برو يك سال كوبا زندگی كن. گفتم چشم. گفتند برو ساحل عاج. گفتم چشم. برو سنگال. چشم. برو مكزيك. چشم. اندونزی. يونان. تايلند. تركيه. چشم. چشم. چشم.
نوبت به مصر رسيده. دوره‌ی چهارساله‌ی ماموريتش كه تمام شده، تمديد كرده. بعد از هشت سال دوباره چهار سال ديگر زندگی در مصر را انتخاب كرده. انقلاب مصر را به چشم ديده. بهار عربی را از سر گذرانده. لابه‌لای زنان مصر زندگی كرده. راهپيمايی زنان مصر را در حمايت از قانون حق طلاق ديده و پيروزی‌شان را از نزديك لمس كرده. كلی حرف دارد درباره‌ی زنان مسلمان. به‌نظرش همين حق طلاق بعدها چه‌قدر به ضرر زندگی‌های مشترك مصری‌ها تمام شده. مصر را زيسته...
- بعد از انقلاب مصر، استانبول را انتخاب كردم و تمام اين سال‌ها دوست داشتم بيايم ايران. عكس‌های ايران را كه تماشا می‌كردم، به خودم می‌گفتم نوبت ايران است.
تمام روز را درباره‌ی تفاوت‌های زنان ايران و مصر حرف می‌زند. با من بحث می‌كند سر نوع پوشش زن‌های ايرانی. از تاريخ می‌پرسد. بهتر از من بلد است جواب‌ها را. بناهای تاريخی كاشان را با بناهای مصر مقايسه می‌كند، مسجدها را با مراكش، شهر زيرزمينی را با دالان‌های اهرام ثلاثه. با هركس هم كلام می‌شود، سريع چرتكه‌ی ذهنش را به كار می‌اندازد برای تجزيه و تحليل. ويكی پديای زنده است اين زن...
- پنجاه سالم است. خوشحالم از تصميمی كه گرفتم. من به اندازه‌ی ده نفر زندگی كرده‌ام. ماموريت توی هر كشوری، برايم تجربه‌ی زيستی متفاوتی داشته. هرجور حساب می‌كنم، بُرده‌ام. 
هفته‌ی قبل از آمدنش به ايران، رفته بوده نيس. سيل آمده بوده. بيست نفر رفته بودند توی پاركينگ خانه‌ای تا اتومبيل‌شان را آماده كنند برای نجات از دست سيل. حبس شده بودند توی همان پاركينگ و همه مرده بودند. خطوط ارتباطی مشكل پيدا كرده بود.
- مادرم مرد و زنده شد تا توانستم باهاش تماس بگيرم و ثابت كنم سالمم. ازم قول گرفته هرجا می‌روم، روزی يك عكس از خودم برايش بفرستم.
شب، موقع خواب، تبلتش را می‌دهد دستم كه عكسی بگيرم ازش. خنده تمام صورتش را پر كرده. تاكيد می‌كند نور و پس زمينه خوب باشد. مبل هم توی عكس بيفتد. بايد معلوم باشد اقامت‌گاهش همه‌جوره راحت است.
- هر شب بايد از جايی كه هستم، عكس بگيرم و بفرستم برايش. نگرانم می‌شود. بايد مطمئن باشد جای خوابم خوب است، سرما نخورده‌ام، غذای خوب دم دستم است، دست و پايم نشكسته، سيل و زلزله نيامده، تصادف نكرده‌ام، هواپيمايم سقوط نكرده. بهش می‌گويم من پنجاه سالم است آخر. سی سال است دارم توی كشورهای مختلف تنها زندگی می‌كنم. انقلاب ديده‌ام از نزديك. وسط شورش و آشوب زندگی كرده‌ام. اما توی گوشش نمی‌رود. روزهای شلوغی مصر، به روزی يك عكس قانع نبود. مادر است ديگر.
زوم می‌كنم روی چهره‌ی سی‌وچند ساله‌ی صدوچندسال‌زيسته‌ی زن. نشان‌گر دوربين لبخندش را تشخيص می‌دهد. بوق كوتاهی می‌زند و تصويرش را ثبت می‌كند برای مادر...
- می‌دانستم كتاب دوست داری. كتابی برايت آورده‌ام كه با همه‌ی اين‌هايی كه داری، فرق دارد. اين رمان با من سفر كرده. فرودگاه به فرودگاه. كشور به كشور. فكر می‌كنم روح تمام سفرهايم، توي اين كتاب نفوذ كرده. چه هديه‌ای بهتر از اين؟
فكر و خيال دست از سرم برنمی‌دارد. توی ذهنم می‌گذارمش كنار زن‌های دور و بر. مقايسه می‌كنمش با زن همسايه، با استاد دانشگاهم، با خاله و عمه، با دوست‌ها. فكر می‌كنم به سفرهايی كه نرفته‌ايم، آدم‌هايی كه نديده‌ايم، تجربه‌هايی كه نكرده‌ايم، خطرهايی كه از بغل گوش‌مان نگذرانده‌ايم. راست می‌گويد خب. مگر قرار است چند بار زندگی كنيم؟

پ.ن: ستونی دارم در ويژه‌نامه‌ی كاشانِ روزنامه‌ی بين‌المللی توريسم، با همين عنوانی كه برای اين مطلب گذاشته‌ام. قرار است توی اين نوشته‌هام، جور ديگری به گردشگرها نگاه كنم...

۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

ضد خاطرات

درست ده سال پيش بود، همين موقع ­ها. نشسته بود پشت ميزش توي دفتري كه انتشارات سروش در اختيارش گذاشته بود براي سرپرستي فرهنگِ آثار. دور و برش پر بود از ورق و كاغذ و فرهنگ لغت. سرش پايين بود. داشت آرام و بادقت يكي از فرهنگ ­ها را ورق مي­زد و مي­ خواند. دلم نيامد حواسش را پرت كنم. قدمي عقب رفتم تا خوب وراندازش كنم. ده دوازده سالي از آشنايي ­ام با او مي ­گذشت...
تازه شروع كرده بودم به كتاب­ خواني و ايسم ­ها كلافه ­ام كرده بودند. هنوز فرانسه ­خوان نشده بودم. بعد از مدتي پرس­ وجو و گشت و گذار در راسته ­ي كتاب­ فروشي­ هاي خيابان انقلاب، مكتب­ هاي ادبي را بهم معرفي كردند. چاپ نهم بود فكر كنم. كتاب از دستم نمي ­افتاد. يكي از بازي ­هايم شده بود پيدا كردنِ رمان ­ها يا شعرهايي كه اسم­ شان را توي مكتب­ هاي ادبي مي­ ديدم...
ديوارهاي اتاق خاكستري روشن بود و ميز، خاكستري تيره. كمد فلزي و توري چرك پنجره توي ذوق مي ­زد. موزاييك ­هاي خاكستري با خال ­هاي سياهِ ناهمگون، غم ­انگيز كرده بودند فضاي اتاق را. دوست داشتم اولين ديدارم با مترجم كتاب آندره مالرو توي اتاقي باشد دست ­كم به اندازه ­ي عظمتِ ضدخاطرات...
استاد از آندره مالرو مي­ گفت و از زندگي عجيبش و از جنگ و جمهوري و وزارت و سفارت. من اما بي ­تاب بودم كلاس تمام شود تا دوباره بروم خيابان انقلاب. ضدخاطرات را كه حجيم ­تر بود خريدم و اميد را كه از اسمش خوشم آمده بود. تمام تعطيلات عيد آن سال را با مالرو سر كردم و رضا سيدحسيني...
سرش را بلند كرد. عينكش را با انگشت بالاتر داد و خيره شد به من. سلام كردم. گفت سلام دخترم. فضاي غمگين اتاق يكهو مهربان شد. يادم رفت اصلن براي چه كاري آمده بودم آن­جا. از كار و بارم سوال كرد. گفتم كتابي ترجمه كرده ­ام تازگي ­ها و داده ­ام دست ناشر. اما نمي ­دانم اسمش را چي بگذارم. اسم كتاب را پرسيد. فرانسه ­اش را گفتم. بي هيچ ادعايي آرام جلدِ فرهنگِ لغت فرانسه به فارسي را باز كرد. با انگشت كشيد روي حروفِ لاتين. به آر كه رسيد، ورق زد. دنبال كلمه گشت. كلمه به كلمه پايين رفت و روي لغتي كه پرسيده بودم، انگشتش را نگه داشت. سرش را جلوتر برد تا بهتر ببيند. بعد شروع كرد به خواندن: مرد خسته، درمانده، از پا درآمده...


شروع كرديم به نقد و بررسي پركارترين نويسنده­ ي رمان نو. مدراتو كانتابيله ­ي دوراس را خوانديم با ترجمه­ ي رضا سيدحسيني. كامو خوانديم و سارتر و ژيد با ترجمه ­هاي يكي از يكي درخشان­ ترِ رضا سيدحسيني. مكتب­ هاي ادبي را دوباره و سه­ باره دوره كرديم به تاليفِ رضا سيدحسيني. ويكي ­پدياي فارسي­ مان شده بود فرهنگِ آثار به سرپرستي رضا سيدحسيني: پيرمردي كه عصازنان، تك و تنها، سرش را انداخته بود پايين و داشت آرام­ آرام از روبه­ رو نزديكم مي­ شد. نمايشگاه كتاب تهران بود. سال 1385. آخرين سالِ نمايشگاه كتابِ سابق. دقيق شدم توي چهره ­اش. خودش بود. بلند شدم. خريدهايم را رها كردم به امان خدا. جلو رفتم. سلام كردم. سرش را آورد بالا. عينكش را تنظيم كرد روي صورتش. گفتم قطعن مرا يادتان نيست. آمده بودم دفتر انتشارات سروش. معني كلمه اي را از شما پرسيدم. خيلي بي­‌ادعا، مثل كسي كه تازه زبان فرانسه ياد گرفته باشد، فرهنگ لغتي را باز كرديد، دنبال معني‌­‌اش گشتيد و جوابم را داديد. خنديد و گفت: خب معني لغات را بايد توي فرهنگ پيدا كرد ديگر. نه؟

پ.ن : اين مطلب را به مناسبت سالگرد تولد مترجم محبوبم رضا سيدحسيني نوشتم براي سايت امروز آنلاين.



۱۳۹۴ مهر ۷, سه‌شنبه

برای ثبت در تاريخ؟!

مگر می شود ايرانی باشی، قوم و خويشت حج رفته باشند، پدر و مادرت را بدرقه كرده باشی و پس از يك ماه خوشحال و خندان رفته باشی استقبال، عكس يادگاری گرفته باشی توی فرودگاه، مادربزرگت برايت سوغات آورده باشد از حج، فك و فاميل را دعوت كرده باشی وليمه و... آن وقت راحت بتوانی كنار بيايی با فاجعه ای كه چند روز پيش برای ايرانی های ديگر و قوم و خويش ها و پدر و مادرها و مادربزرگ هاشان اتفاق افتاده؟
آذر ماهِ سال نود بود كه رفتيم استقبال پدر و مادرم. پدرم موهاش را زده بود از ته و طبق معمول می خنديد. توی صورتش چيزی كم شده بود انگار. دقت كه كردم، ديدم دندان جلوش شكسته و جای خاليش توی چشم می زند. پرسيدم چه شده. با خنده گفت سوغات انبوهِ جمعيتِ مِناست. جای خالی دندان را درست كرد بعدها. اما قبل ترش، نامه ای نوشت برای سازمان حج و اوقاف و رونوشتی داد به شهرداری و صدا و سيما و چند آشنای كت و كلفت ديگر و در نهايت روزنامه ی اطلاعات. روزنامه وظيفه اش انتشار بود فقط. منتشر كرد نامه را. سازمان هم پدر را خواست و گفت و گویی كردند ظاهراً و تشكری و قول و قراری...
آن موقع ها ديگر از پدرم نپرسيدم كه كسی كاری كرد يا نه. برايم مهم نبود. پدرم كه صحيح و سالم برگشته بود و ما هم برگشته بوديم به زندگی عادی مان...
امروز اما گشتم توی آرشيوم و نامه را كشيدم بيرون. دوباره خواندمش. دلم برای پدر خوش بينم سوخت كه اندازه ی دو هزار كلمه از عمرش را هدر داده بود. دلم سوخت كه دقيقن اشاره كرده بود به انبوهِ بی سامانِ جمعيتِ منا و هشدار داده بود به چنين روزی و حيف...
بخش هایی از نامه اش را می گذارم اين جا. برای ثبت در تاريخ؟ نه جانم! فقط برای دل خودم...

۱۳۹۴ خرداد ۳۱, یکشنبه

بمير و بنويس...

بلاگ اسپات كه فيلتر شد، چند روزی طول كشيد تا حالم بيايد سر جاش. نشستم فكر كردم و ديدم وقتی خودم با كلی انگيزه برای نوشتن، حالِ رد شدن از فيلتر و گذاشتن پست ندارم، ديگر چه انتظاری بايد داشته باشم از آن دو سه خواننده ی وبلاگم. افتادم دنبال جای جديد. گفتند بلاگفا. رفتيم بلاگفا. آن ها كه اهل بخيه اند می دانند اثاث كشی از بلاگ اسپات و امكاناتش، به بلاگفایی كه حتا عكس هم آپلود نمی كند، چه قدر سخت است. اما خب. به خودم می گفتم به جاش فيلتر نيست...
حالا دو سه ماهی ست بلاگفا درش بسته شده روی اين همه وبلاگ نويس. درست كه فيس بوك و پلاس و ديگر شبكه های اجتماعی نفَسی برای وبلاگ نويسی باقی نگذاشته اند؛ اما خب، هنوز هم هستند كسانی كه دوست دارند وبلاگ بنويسند و توی وبلاگ ها بچرخند و تبادل لينك كنند و از اين جور بازی های وبلاگی حالی ببرند...
نمی دانم آرشيو بلاگفا هم قرار است بلایی سرش بيايد يا نه. اگر آرشيوی باقی ماند از نوشته های بلاگفام، يواش يواش می كشم شان همين جا و تاريخ شان را راست و ريس می كنم. حالا ديگر خيلی ها به خاطر فيس بوك هم كه شده، بی فيلترشكن زيست نتوانند. ما هم نصيبی می بريم از اين قضيه. بی خيال فيلتر بلاگ اسپات می شويم و همين جا می نويسيم. اگر هم آرشيوی باقی نماند، باز هم همين جا می نويسيم و غصه اش را هم نمی خوريم. انگار سيل آمده دفتر خاطرات مان را برده. مثل همين چند سال پيش كه دزد آمد و دفترهای خاطراتِ تمام دورانِ مدرسه ام را برد و روبان های كاغذیِ دسته گل های ختم مادربزرگ موحنایی ام را و كاست های ويدئویی را كه توش پدربزرگم خنديده بود و خاطره تعريف كرده بود و آتش به آتش سيگار كشيده بود و نمُرده بود هنوز... دزد هم دزدهای قديم...

پ. ن: پيشاپيش عذرخواهی می كنم از دوستانی كه از فيدخوان استفاده می كنند؛ چون ممكن است با جابه جایی پست هام از بلاگفا، مجبور شوند صد و خورده ای پست تكراری را حذف كنند.