به قيافهاش میخورد سیوچند ساله باشد. كولهپشتی بزرگی انداخته بود روی كولش و داشت چشمچشم میكرد ببيندم. بهش گفته بودم ماشينم قرمز است و كوچك. تا مرا ديد، گل از گلش شكفت. دويد طرف ماشين، كوله اش را بهزور جا كرد توی صندوق عقب و هنوز ننشسته شروع كرد به حرف زدن كه بلژيك به دنيا آمده و همانجا بزرگ شده، بعد رفته فرانسه پرستاری خوانده و ليسانس را كه گرفته، برگشته بلژيك برای كار توی يكی از معروفترين بيمارستانهای ليِژ. شش ماه از كار كردنش نگذشته كه يك روز نشسته و كلاهش را قاضی كرده و زده زير همه چيز:
- خب كه چه؟ بيست و چند سال پرستار باشم و شب و روزم را سر كنم توي اين بيمارستان كه چه؟ بعدش بازنشست شوم و مستمریام را خرج پادرد و زانودرد و سردرد و كمردرد كنم كه چه؟ زندگیام را پر كنم از تكرار محل كار و خانه و رئيس بخش و رياست كل كه چه؟ مگر قرار است چند بار زندگی كنم؟
پشتبندش رفته استعفا داده و چند ماهی دنبال شغلی گشته تا بلكه بيشتر از يك بار زندگی كند. با ليسانس پرستاری بازارياب هتلی شده كه میخواسته شعبههای متعددی در كشورهای مختلف افتتاح كند:
- گفتند برو يك سال كوبا زندگی كن. گفتم چشم. گفتند برو ساحل عاج. گفتم چشم. برو سنگال. چشم. برو مكزيك. چشم. اندونزی. يونان. تايلند. تركيه. چشم. چشم. چشم.
نوبت به مصر رسيده. دورهی چهارسالهی ماموريتش كه تمام شده، تمديد كرده. بعد از هشت سال دوباره چهار سال ديگر زندگی در مصر را انتخاب كرده. انقلاب مصر را به چشم ديده. بهار عربی را از سر گذرانده. لابهلای زنان مصر زندگی كرده. راهپيمايی زنان مصر را در حمايت از قانون حق طلاق ديده و پيروزیشان را از نزديك لمس كرده. كلی حرف دارد دربارهی زنان مسلمان. بهنظرش همين حق طلاق بعدها چهقدر به ضرر زندگیهای مشترك مصریها تمام شده. مصر را زيسته...
- بعد از انقلاب مصر، استانبول را انتخاب كردم و تمام اين سالها دوست داشتم بيايم ايران. عكسهای ايران را كه تماشا میكردم، به خودم میگفتم نوبت ايران است.
تمام روز را دربارهی تفاوتهای زنان ايران و مصر حرف میزند. با من بحث میكند سر نوع پوشش زنهای ايرانی. از تاريخ میپرسد. بهتر از من بلد است جوابها را. بناهای تاريخی كاشان را با بناهای مصر مقايسه میكند، مسجدها را با مراكش، شهر زيرزمينی را با دالانهای اهرام ثلاثه. با هركس هم كلام میشود، سريع چرتكهی ذهنش را به كار میاندازد برای تجزيه و تحليل. ويكی پديای زنده است اين زن...
- پنجاه سالم است. خوشحالم از تصميمی كه گرفتم. من به اندازهی ده نفر زندگی كردهام. ماموريت توی هر كشوری، برايم تجربهی زيستی متفاوتی داشته. هرجور حساب میكنم، بُردهام.
هفتهی قبل از آمدنش به ايران، رفته بوده نيس. سيل آمده بوده. بيست نفر رفته بودند توی پاركينگ خانهای تا اتومبيلشان را آماده كنند برای نجات از دست سيل. حبس شده بودند توی همان پاركينگ و همه مرده بودند. خطوط ارتباطی مشكل پيدا كرده بود.
- مادرم مرد و زنده شد تا توانستم باهاش تماس بگيرم و ثابت كنم سالمم. ازم قول گرفته هرجا میروم، روزی يك عكس از خودم برايش بفرستم.
شب، موقع خواب، تبلتش را میدهد دستم كه عكسی بگيرم ازش. خنده تمام صورتش را پر كرده. تاكيد میكند نور و پس زمينه خوب باشد. مبل هم توی عكس بيفتد. بايد معلوم باشد اقامتگاهش همهجوره راحت است.
- هر شب بايد از جايی كه هستم، عكس بگيرم و بفرستم برايش. نگرانم میشود. بايد مطمئن باشد جای خوابم خوب است، سرما نخوردهام، غذای خوب دم دستم است، دست و پايم نشكسته، سيل و زلزله نيامده، تصادف نكردهام، هواپيمايم سقوط نكرده. بهش میگويم من پنجاه سالم است آخر. سی سال است دارم توی كشورهای مختلف تنها زندگی میكنم. انقلاب ديدهام از نزديك. وسط شورش و آشوب زندگی كردهام. اما توی گوشش نمیرود. روزهای شلوغی مصر، به روزی يك عكس قانع نبود. مادر است ديگر.
زوم میكنم روی چهرهی سیوچند سالهی صدوچندسالزيستهی زن. نشانگر دوربين لبخندش را تشخيص میدهد. بوق كوتاهی میزند و تصويرش را ثبت میكند برای مادر...
- میدانستم كتاب دوست داری. كتابی برايت آوردهام كه با همهی اينهايی كه داری، فرق دارد. اين رمان با من سفر كرده. فرودگاه به فرودگاه. كشور به كشور. فكر میكنم روح تمام سفرهايم، توي اين كتاب نفوذ كرده. چه هديهای بهتر از اين؟
فكر و خيال دست از سرم برنمیدارد. توی ذهنم میگذارمش كنار زنهای دور و بر. مقايسه میكنمش با زن همسايه، با استاد دانشگاهم، با خاله و عمه، با دوستها. فكر میكنم به سفرهايی كه نرفتهايم، آدمهايی كه نديدهايم، تجربههايی كه نكردهايم، خطرهايی كه از بغل گوشمان نگذراندهايم. راست میگويد خب. مگر قرار است چند بار زندگی كنيم؟
پ.ن: ستونی دارم در ويژهنامهی كاشانِ روزنامهی بينالمللی توريسم، با همين عنوانی كه برای اين مطلب گذاشتهام. قرار است توی اين نوشتههام، جور ديگری به گردشگرها نگاه كنم...