۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

جشن شکوفه ها و هفته ی دفاع مقدس

داداش کوچولوی ما بالاخره کلاس اولی شد و امروزم باید تو جشن شکوفه ها شرکت می کرد. صبح با جون کندن از خواب بیدارش کردیم تا به زور جشن بگیره و زورکی شادی کنه و الکی خوشحال باشه از این که می خواد دوازده سال از عمرش رو بریزه تو سطل آشغال.
دم در اومدم ادای بقیه رو در بیارم و ازش به سبک مجریای تلویزیون بپرسم احساست چیه از این که می خوای بری مدرسه؟ گفت: عصبانی ام. کاش هیچ وقت نمی رفتم مدرسه...
وقتی هم که به اصرار مادرم می خواستم ازش عکس بگیرم، کلی رو مخش کار کردم تا یه لبخند مسخره رو لبش بشینه و عکسش اخمو نباشه. تا موقعی هم که رسیدیم دم در مدرسه، قیافه ش همون طور توهم بود و احتمالا داشت با خودش فکر می کرد دیگه دوره ی کارتون و بازی کامپیوتری گذشت و از امشب باید زود بخوابه...
تا این که بالاخره از در رفت تو و بعد از بدو وادو با بچه هایی که نمی شناخت شون، عرق ریزون وایساد سر صف و به لطف گلایل هایی که داده بودن دست بچه ها، کم کم از مدرسه خوشش اومد و کمی بعد شروع کرد به شمشیر بازی با گلایل و بعدم گل بیچاره رو مثل نیزه کرد تو گردن نفر جلویی. تو یه چشم به هم زدن دیدم تمام صف دارن باهم شمشیر بازی می کنن و گله که داره تو هوا پر پر می زنه. بعدم یکی اومد واسه شون ارگ زد و دنیا دیگه مثل تو نداره خوندن واسه معلماشون و بچه هام یا تکنو می زدن وسط حیاط، یا بی اختیار سرشون تکون می خورد و قِر می دادن.
...
یاد بیست و هفت سال پیش، یعنی سال 1362 افتادم که تازه کلاس اولی شده بودم و... خیلی سریع خاطرات دوره ی دبستانم اومد جلوی چشمم.
مدرسه ی رفاه اون موقع ها واسه خودش کلی مدرسه بود. داشتنِ کلاسای سرود و کاردستی و خط و تئاتر، اونم تو دهه ی شصت واقعا کار شاقی بود. دختربچه ها همه با چادرای سیاه و مقنعه های چونه دار، مانتوهای طوسیِ کم رنگ و شلوارای گشاد، دنبال هم می کردن و خبری از ارگ و دست زدن و قر دادن و این چیزا نبود. مدیر مدرسه که خیلی سنت شکنی کرده بود و کلی مدرن فکر می کرد، داده بود دور تا دور مدرسه رو به ارتفاع ده پونزده متر ایرانیت زده بودن تا ما بتونیم بدون این که کسی دیدمون بزنه و گناهی مرتکب شیم، مقنعه هامونو برداریم. سر صفم که اول بچه های شاهد رو معرفی می کردن و همه برای شادی روح پدرشون صلوات می فرستادن. بعدم یه دعای خیلی غمناک می خوندیم تا خدا گناهایی رو که تا اون سن روح مون رو سنگین و سیاه کرده بود، ببخشه. یه بیت شو یادمه: ما بی پناهیم / غرق گناهیم... (این دختر بچه های هفت هشت ساله، نه تنها کلی گناه کرده بودن، بلکه توش غرقم شده بودن!)
بعدم تکرار مکررات که اگه تو کلاس یهو صدای آژیر قرمز شنیدین، چی کار کنین. فکرشو بکنین هزار و خورده ای دانش آموز هشت نُه ساله که با شنیدن صدای آژیر رنگ شون پریده بود، چه طور همه باهم هجوم می آوردن طرف پناهگاه و اخبار جاهایی که موشک خورده بود رو گوش می دادن و با هر محله ای که اسم برده می شد، چند نفر شروع می کردن به گریه و بعد از آژیر سفید تو صف تلفن وامیستادن تا ببینن خونه زندگی و پدر مادرشون هنوز سر جاشونن یا نه... بعضی هام از روی بچه گی بدشون نمی اومد بلایی سر باباشون بیاد و عوضش هر روز سر صف اسم شون به عنوان فرزند شهید خونده شه و اردو برن و به مناسبتای مختلف جایزه بگیرن و معلما بهشون ترحم کنن و به بچه های دیگه پز بدن که بابا ندارن...
بعدم که خسته و کوفته می رسیدیم خونه و می شستیم پای تلویزیون، یه پسربچه با صدای مضحکی که سعی می کرد گریه دار باشه، می خوند:
ستاره آی ستاره
پولک ابر پاره
بهم بگو وقتی که خواب نبودی
بابام رو تو ندیدی؟
... کلاس سوم بودم که داییم پزشکی دانشگاه شیراز قبول شد. یه داییِ دکتر داشتن هم اون موقعا واسه خودش کلی کلاس داشت. رفت ثبت نام کرد و چند روز بعد همه باهم رفتیم راه آهن تا بدرقه ش کنیم واسه جبهه. گفته بود تا شروع کلاسا می خواد بره جنگ و برگرده. همه ش هیجده سالش بود. یادمه بهش گفتم کِی برمی گردی بریم پارک شهر قایق سواری؟ یکی دو ماه بعد مفقود الاثر شد و بالاخره خبر دادن شهید شده ولی مفقود الجسده و بعد گفتن جنازه ش تو خاکِ عراقه و بعد...
نمی دونم چرا هر سال با دیدن کلاس اولی ها، کل اون دوره جلو چشمام زنده می شه...
...
این پسر بچه ی شیطون که داره گلش رو تا دسته فرو می کنه تو دماغ نفر جلویی، از فردا باید رو تمام وسایلش برچسب بزنه و بنویسه محمد نوروزی، کلاس 1 /1


۳ نظر:

میلاد ظریف گفت...

خدا حفظش كنه

Unknown گفت...

واقعا ممنونم از لطف تون.

prana گفت...

آخيييييييييييييييييييييييييييي


اسم جنگ رو كه ميارن اين روزا حالم بد،بد ميشه