۱۳۹۴ مهر ۲۲, چهارشنبه

ضد خاطرات

درست ده سال پيش بود، همين موقع ­ها. نشسته بود پشت ميزش توي دفتري كه انتشارات سروش در اختيارش گذاشته بود براي سرپرستي فرهنگِ آثار. دور و برش پر بود از ورق و كاغذ و فرهنگ لغت. سرش پايين بود. داشت آرام و بادقت يكي از فرهنگ ­ها را ورق مي­زد و مي­ خواند. دلم نيامد حواسش را پرت كنم. قدمي عقب رفتم تا خوب وراندازش كنم. ده دوازده سالي از آشنايي ­ام با او مي ­گذشت...
تازه شروع كرده بودم به كتاب­ خواني و ايسم ­ها كلافه ­ام كرده بودند. هنوز فرانسه ­خوان نشده بودم. بعد از مدتي پرس­ وجو و گشت و گذار در راسته ­ي كتاب­ فروشي­ هاي خيابان انقلاب، مكتب­ هاي ادبي را بهم معرفي كردند. چاپ نهم بود فكر كنم. كتاب از دستم نمي ­افتاد. يكي از بازي ­هايم شده بود پيدا كردنِ رمان ­ها يا شعرهايي كه اسم­ شان را توي مكتب­ هاي ادبي مي­ ديدم...
ديوارهاي اتاق خاكستري روشن بود و ميز، خاكستري تيره. كمد فلزي و توري چرك پنجره توي ذوق مي ­زد. موزاييك ­هاي خاكستري با خال ­هاي سياهِ ناهمگون، غم ­انگيز كرده بودند فضاي اتاق را. دوست داشتم اولين ديدارم با مترجم كتاب آندره مالرو توي اتاقي باشد دست ­كم به اندازه ­ي عظمتِ ضدخاطرات...
استاد از آندره مالرو مي­ گفت و از زندگي عجيبش و از جنگ و جمهوري و وزارت و سفارت. من اما بي ­تاب بودم كلاس تمام شود تا دوباره بروم خيابان انقلاب. ضدخاطرات را كه حجيم ­تر بود خريدم و اميد را كه از اسمش خوشم آمده بود. تمام تعطيلات عيد آن سال را با مالرو سر كردم و رضا سيدحسيني...
سرش را بلند كرد. عينكش را با انگشت بالاتر داد و خيره شد به من. سلام كردم. گفت سلام دخترم. فضاي غمگين اتاق يكهو مهربان شد. يادم رفت اصلن براي چه كاري آمده بودم آن­جا. از كار و بارم سوال كرد. گفتم كتابي ترجمه كرده ­ام تازگي ­ها و داده ­ام دست ناشر. اما نمي ­دانم اسمش را چي بگذارم. اسم كتاب را پرسيد. فرانسه ­اش را گفتم. بي هيچ ادعايي آرام جلدِ فرهنگِ لغت فرانسه به فارسي را باز كرد. با انگشت كشيد روي حروفِ لاتين. به آر كه رسيد، ورق زد. دنبال كلمه گشت. كلمه به كلمه پايين رفت و روي لغتي كه پرسيده بودم، انگشتش را نگه داشت. سرش را جلوتر برد تا بهتر ببيند. بعد شروع كرد به خواندن: مرد خسته، درمانده، از پا درآمده...


شروع كرديم به نقد و بررسي پركارترين نويسنده­ ي رمان نو. مدراتو كانتابيله ­ي دوراس را خوانديم با ترجمه­ ي رضا سيدحسيني. كامو خوانديم و سارتر و ژيد با ترجمه ­هاي يكي از يكي درخشان­ ترِ رضا سيدحسيني. مكتب­ هاي ادبي را دوباره و سه­ باره دوره كرديم به تاليفِ رضا سيدحسيني. ويكي ­پدياي فارسي­ مان شده بود فرهنگِ آثار به سرپرستي رضا سيدحسيني: پيرمردي كه عصازنان، تك و تنها، سرش را انداخته بود پايين و داشت آرام­ آرام از روبه­ رو نزديكم مي­ شد. نمايشگاه كتاب تهران بود. سال 1385. آخرين سالِ نمايشگاه كتابِ سابق. دقيق شدم توي چهره ­اش. خودش بود. بلند شدم. خريدهايم را رها كردم به امان خدا. جلو رفتم. سلام كردم. سرش را آورد بالا. عينكش را تنظيم كرد روي صورتش. گفتم قطعن مرا يادتان نيست. آمده بودم دفتر انتشارات سروش. معني كلمه اي را از شما پرسيدم. خيلي بي­‌ادعا، مثل كسي كه تازه زبان فرانسه ياد گرفته باشد، فرهنگ لغتي را باز كرديد، دنبال معني‌­‌اش گشتيد و جوابم را داديد. خنديد و گفت: خب معني لغات را بايد توي فرهنگ پيدا كرد ديگر. نه؟

پ.ن : اين مطلب را به مناسبت سالگرد تولد مترجم محبوبم رضا سيدحسيني نوشتم براي سايت امروز آنلاين.



هیچ نظری موجود نیست: