۱۳۹۵ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

پروست چند؟

از اولش هم حس بدی نداشتم به شهر آفتاب. نمی دانم چرا. شايد چون نسبت به نمايشگاه های قبل، يك ساعت بهم نزديك تر شده، شايد هم به خاطر اين كه راه هر هفته ام است از كاشان به تهران و برعكس. يك جورهايی دوست دارم جاده اش را...
به هر حال هشت صبح از خانه راه افتادم و ساعت ده رسيدم پاركينگ. ترافيك بود. خوشحال شدم. توی صف ماشين ها ماندم. اما خوشحال شدم. شرط بسته بودم با دوست هام. گفته بودند كسی نمی آيد. آمده بودند مردم...
خلافِ توصيه هايی كه اين روزها دست به دست می شد توی سايت ها، با ماشين شخصی رفتم. پاركبان ها راهنمايی می كردند و كلی وَن هم ايستاده بودند ما را ببرند سمتِ غرفه ها. فقط حيف كرم ضد آفتاب يادم رفته بود! آفتابِ بيابان يك دقيقه دو دقيقه نمی شناسد. تيز است...
از ون پياده شدم و ده دقيقه ای پياده رفتم تا رسيدم به ساختمان سفيدِ ناشران عمومی. همين طوری اين طرف و آن طرف را نگاه می كردم و دنبال سوژه می گشتم كه شهروز مهدی پور را ديدم و گل از گلم شكفت. نشر چشمه هنوز غرفه اش را نچيده بود. پلاستيك را زدم بالا و رفتم تو. دلم تنگ شده بود برای دوست هام. دو سالی می شد نديده بودم شان. شروعِ خوبی بود. به خصوص كه خبر رسيد "پرندگان" رومن گاری هم رفته برای چاپ دوم...
از كنار غرفه ی نشر مركز رد شدم و گفتم: پروست امسال چند؟ فروشنده كه جا خورده بود گفت: چيش؟ گفتم: همون گرونه ش. گفت: دويست و شصت تومن، با تخفيف نمايشگاه دويست و بيست...
توی مرواريد و نگاه چرخيدم و رسيدم معين. رفتم جلو. سلام كردم. گفتم اين كتابِ ...تون خيلی غلط ديكته داشت. گفتن كاش با مداد خط می كشيدين می دادين درست كنيم... يك سری كتاب صوتی از متون كلاسيك ايرانی هم منتشر كرده بودند كه يكيش را محض امتحان خريدم: گزيده ی تاريخ بيهقی. اگر خوب بود، فردا خواجه عبدالله انصاری را هم می خرم...
نزديكِ بين الملل يوسف عليخانی را ديدم. همچنان پرانگيزه و پر هيجان داشت درباره ی كتابی حرف می زد. مرا كه ديد سلام و احوال پرسی ای كرد و رفت سر غر زدن از تيراژ و فروش. "بودن" يرژی كاشينسكی را هم هديه داد بهم. چاپ چهارم شده...
رسيدم ققنوس. غرفه بزرگ بود و آدم هاش خوشحال. كنار صندوق هم پر از شكلات قهوه بود كه علاقه ی خاصی بهش دارم. شكلاتی انداختم بالا و "مردِ خسته"ام را ديدم كه چاپ دومش امسال به نمايشگاه آمده. پشت بندش چشمم خورد به جلدِ قرمزِ "زندگی ام همه چيز من است": مجموعه گفت و گویی با كيشلوفسكی...
رفتم ماهی. "گذار روزگار"م زير شيشه بود. رديف سوم. چشم چشم كردم دنبال مهدی نوری كه ازش تشكر كنم. زحمت می كشد برای كتاب های نشر ماهی. نبود. يادداشت گذاشتم براش كه اگر آمد نمايشگاه، خستگیش در برود...
رسيدم بين الملل. فرانسه صفر. هيچی نداشت. از شهر كتاب هم چيزی نصيبم نشد. كتاب نور هم ده سالی ست دم نمايشگاه خانه تكانی می كند و هرچه زير فرش و مبل خانه چيده، برمی دارد می آورد نمايشگاه و دوباره برشان می گرداند خانه برای سال بعد. دريغ از يك نسخه كتاب جديد. فرهنگ معاصر هم كه توی خارجی ها شركت نكرده. بار كتاب های جديدش نرسيده گويا! آلمان اما قوی بود امسال. كتاب ها همه به روز. رمان ها همه عالی. با بروشور دوزبانه ی آلمانی - انگليسی...
برعكس هميشه، از بين الملل خوشم نيامد. برگشتم دوباره توی سالن های عمومی. از دور جلدهای گالينگور نارنجیِ رمان های معروفِ جين آستين و داستايوفسكی و خواهران برونته چشمم را گرفت. رفتم نزديك. عنوان رمان به انگليسی و فارسی، جلدها را خوشگل تر كرده بود. پيش خودم گفتم حتمن متن دوزبانه است كه دوباره چاپ شده. وگرنه مگر می شود با وجود ترجمه های رضا رضايی از برونته ها و آستين ها و ابله سروش حبيبی و... كسی سراغ ترجمه ی اين رمان ها برود؟ جين اير را برداشتم و ورق زدم. نه. متن فارسی بود. ترجمه ی كه؟ هعی... چاپ هشتم؟! بعدی را ورق زدم. چاپ ششم!! بعدی. چاپ پنجم!! ناخودآگاه نگاهم رفت روی تيراژ: صد و پنجاه نسخه!!!! يعنی كتاب با شش بار چاپ شدن، هنوز هزار نسخه نفروخته!! شروع كردم به ورق زدن همه شان، يكی پس از ديگری. اشتباه نمی كردم. جلوی شمارگان همه شان، رقم صد و پنجاه توی چشم می زد. فروشنده شروع كرد به توضيح كه: اين ها رمان های خوبی ان. اگر دوس دارين با رمان های كلاسيك آشنا بشين... گفتم: من دارم به تيراژها نگاه می كنم و تجديد چاپ ها. گفت: بله خب. متاسفانه فروش كتاب خيلی كم شده و ما... حس خوبی نداشتم. انگار سرم كلاه رفته باشد...
از سالن آمدم بيرون. آفتاب بود هنوز. اما باد می آمد. شعبه های هايدا وسوسه انگيز بودند. سرم را انداختم پايين و چرخيدم سمتِ ون ها. بس كه مردم بی نوبت سوار شده بودند، مبصر گذاشته بودند برای صف. هر بار هم مبصر داد می زد: آقا بذار نوبتت بشه، بعد...

هیچ نظری موجود نیست: