۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

مرگ قسطی

چند وقت پیش شنیدم روزنامه ی "هم میهن" رفع توقیف شده... این چند وقت گذشت و هفته ی پیش بود که شنیدم همون تیم معروف دوره ی طلایی روزنامه ی شرق و بعد از اون روزنامه ی اعتماد و اعتماد ملی و هفته نامه ی شهروند امروز و مهرنامه و نافه و... قراره دوباره دور هم جمع بشن و روزنامه ی هم میهن رو دربیارن.

اعتراف می کنم اولش اصلن از شنیدن این خبر هیجان زده نشدم و با ناامیدی کامل به اون همه توصیف درباره ی تعداد صفحات ادبی و هنری و ویژه نامه ها گوش می دادم.

اما شنبه که بچه ها با شور و شوق، رفتن برای صفحه بندی تا شماره ی آزمایشی دربیارن و فرم صفحه ها دست شون بیاد، خیلی امیدوار شدم. بعد از مدت ها دوباره یه امید کمرنگی افتاد توی دلم و کلی خوشحال شدم و شروع کردم به نقشه کشیدن.

شنبه شب فهمیدم که صفحه ها به سلامتی بسته شده و حتا توی همین چند صفحه ی آزمایشی هم خلاقیت های خاص آقای سردبیر و بچه های دیگه بدجور توی چشم می زنه: از عکس روی جلد و فرم چیدن صفحه ها گرفته تا بالا و پایین پریدن خبرنگار صفحه ی ادبیات برای گرفتن اخبار اوریجینال و دستِ اول برای صفحه های آزمایشی...

یک شنبه صبح روزنامه با تیراژ پایین فرستاده شد برای چند تا دکه و تنها نگرانی که گرفتن اعلام وصول از ارشاد بود هم رفع شد. یعنی روزنامه اعلام وصول از ارشاد گرفت و قرار شد از دوشنبه ی هفته ی بعد در بیاد.

اما بعد از ظهر...
خبری اومد که دادستان گفته: در مورد این پرونده درخواست اعمال ماده 18 شده و این روزنامه فعلا نمی‌تواند منتشر شود...

قول داده بودم به خودم که خیلی عادی رفتار کنم، ولی مگه می شد؟ اون قدر حالم گرفته شد که حتا دوست نداشتم درباره ش چیزی بنویسم.

تنها انگیزه ی من واسه ی توضیح دادن این قضیه، جمله ای بود که صبح از زبون یکی از بچه های تحریریه شنیدم. اون قدر امیدوارانه گفت که خودم شرمنده شدم از این همه ناامیدی. جمله ش دقیقن این بود: "ما قطعن برمی گردیم؛ خیلی زود هم برمی گردیم".

البته این وسط، اون حال گرفته ی من هنوز غالبه و به همین خاطر یاد این نوشته ی دوستم پوریا افتادم تو کتاب تفنگ بازیش:

ژنرال کشور "آ" به کشور "ب" حمله کرد. ژنرال کشور "آ" دستور داد هنرمندان و نویسندگان کشورش جلوی گلوله ی دشمنان قرار بگیرند تا سربازان با خیال راحت بتوانند پیش روی کنند. وقتی هنرمندان کشته شدند، پیشوای کشور "ب" دستور عقب نشینی داد و با خیال راحت به کشور خودش برگشت.

پ. ن: عکس صفحه اول روزنامه رو هر کار کردم لود نشد...

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

قرص اعصاب با مزدک میرزایی

بعضی روزها روز آدم نیستند انگار. هرچه از صبح دست و پا می زنی باهاش کنار بیایی، نمی توانی. اصلن گویا همه چیز دست به دست هم می دهند تا به فنا بروی آن روز...
این جور وقت ها اگر تیمی مثل بارسا یا استقلال بازی داشته باشند، می توانی دلت را خوش کنی که دست کم فوتبال قشنگی می بینی و حالا که داری یک روز دیگر به مردنت نزدیک می شوی، چه بهتر که این یک روز را با مسی بگذرانی یا بازیکن های تیم محبوبت...
اما اگر آن روزی که روزت نیست، بخواهد لجت را در بیاورد، هم مسی پایش به گل باز نمی شود و هم بازی تیمت را به خاطر آلودگی هوا (!) عقب می اندازند...
روز بعد هم که از امروزت بهتر نیست، تیم ناقص و بی روحیه و بی انگیزه ات ده نفره می شود و کلی مصدوم و محروم روی دستش می ماند و داور جلوی توپ هافبکت یورتمه می رود و نمی گذارد پاس بدهد و گل زده ات را آفساید می گیرد و فورواردت طبق معمول چپول می زند و تیم حریف اتوبوسش را پارک می کند جلوی دروازه اش و زرپ و زرپ زمین می خورد و آن وسط توقع فِیـر پلی هم دارد...
اما این روزها پدیده ی دیگری به چیزهایی که روی مخ راه می روند، اضافه شده: مزدک میرزایی
این موجود را اگر از نزدیک ببینم، واقعن نمی دانم چه برخوردی خواهم کرد. اما تا آن روز کذایی، از ته دلم هرچه فحش بلدم، نثارش می کنم. حتمن می گویید چرا این وسط گیر دادم به آن بیچاره؟
ـــ
فکر کنید تمام آن بدبختی هایی که گفتم را دارید، بازی هم که کسالت محض، ابر و باد و فلک و خدا و پیغمبر هم که ضد شما و تیم تان، گزارشگر هم می رود روی پرده های اعصاب. آخر یکی نیست بگوید پدر... خودت را بگذار جای آن بدبختی که با تمام مشکلاتش دارد کشتی می گیرد و یک دقیقه آمده نشسته شلنگ تخته ی آرش برهانی را ببیند. کور هم نیست، می داند بازیکن های تیمش یک پاس خوب به هم نداده اند و روانخواه روی روان می رود و آن یکی 500 میلیون گرفته تا سالی یک بار توپ روی سرش جفت و جور شود و بزند کنج دروازه... تو یکی دیگر نرو روی مخش. کی به تو گفته تحلیل کنی و منتقد فوتبال شوی و جای مربی نظر بدهی و پرچم دربیاوری برای تیم رقیب و از بازی خوبش تعریف کنی؟ گزارشت را بکن برادر من. گزارش می دانی یعنی چه؟ یعنی توضیح هر چه که می بینی بدون در نظر گرفتن رنگ پیراهن. می فهمی؟ نه. اگر می فهمیدی این چند هفته ی اخیر، بعد از بازی استقلال و پرسپولیس که توی برجکت خورد، کمی انصاف به خرج می دادی سر بازی های استقلال.
مزدک جان، امروز خراب مرا خراب تر کردی... برو حالش را ببر.

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

گم شده در پاریس...


"پاتریک مودیانو" نویسنده ی غریبی ست. یکی از دلایل عجیب و غریب بودن این آدم برمی گردد به زندگی توی پانسیون در دوران کودکی و ملاقات های پنهانی با پدر در دوره ی نوجوانی و مرگ برادر ده ساله اش که در غیاب پدر به او دل بسته بود. پدر که یهودی بود و به خاطر ماجراهای جنگ جهانی دوم از ترس جانش در خفا زندگی می کرد، گه گاه توی کافه های پرت و بی نام و نشان به دیدن فرزندش می رفت و فکر نمی کرد این ملاقات های پر از تنش، بعدها چه تاثیری روی پسر خواهد گذاشت...

این ملاقات ها که با گم شدن پدر به پایان رسید، آن قدر ذهن نوجوان را درگیر کرد که به یکی از دغدغه ها و سوژه های اصلی آثار مودیانو تبدیل شد. به لطف آشنایی و بعدها دوست شدن با رمون کنو بود که پاتریک مودیانو توانست بنویسد و از این طریق ذهن درگیرش را به آرامش برساند. یکی از خاطراتی که به قول خودش فاجعه است، برمی گردد به روز ازدواجش که تنها دو نفر در مراسم شرکت کرده بودند: رمون کنو و آندره مالرو که دوست پدرش بود. تنها کسی هم که دوربین عکاسی داشت، یادش رفته بود فیلم دوربین بیاورد و تنها عکسی که از آن روز باقی مانده، تصویری ست از پشت سر که عروس و داماد را زیر چتر نشان می دهد...

مجموع این خاطرات و عدم حضور خانواده در زندگی مودیانو، از این شخصیت نویسنده ای ساخت که در آثار خود دنبال هویت گم شده اش بگردد. در «تصادف شبانه» نوجوانی که نیمه شب از خانه بیرون زده تا تمام شهر را پای پیاده گز کند، با ماشینی تصادف می کند. این تصادف بهانه ای می شود برای شروع جست و جو تا کشف هویت. نوجوان کوچک ترین جزئیات هر صحنه را بارها و بارها به خاطر می آورد تا بتواند با کنار هم گذاشتن رنگ ها، صداها، اشیاء و ... گره از معمای هویت خود باز کند. اما شخصی که چند اسم و چند شخصیت دارد، مدام این جزئیات صحنه را به هم می ریزد و به اصطلاح رد گم می کند تا نوجوان را از رسیدن به نقطه ی پایانی بازدارد.


مودیانو آن قدر جذاب این مولفه ها را دنبال می کند که خواننده از عدم موفقیت شخصیت اصلی خسته نمی شود و پا به پای نوجوان مولفه های حاضر را با گذشته ی شخصیت پیوند می دهد و تا آخر رمان دنبال هویت او می گردد. همراه با این تعقیب و گریز، خواننده از تک تک خیابان های پاریس رد می شود و ایستگاه ها را پشت سر می گذارد، پارک ها را می گردد، توی کافه ها نگاهی می اندازد بلکه بتواند رد این هویت را در گوشه ای از این شهر شلوغ پیدا کند.

این نوع جست و جو موضوع اصلی بیشتر رمان های مودیانوست و جذابیت این گونه رمان نویسی باعث شده تا نشر چشمه با خرید کپی رایت آثار این نویسنده از نشر گالیمار، در پی انتشار مجموعه ی کامل آثار او باشد... او یکی از مهم ترین نویسندگان فرانسوی ست که با بردن جوایز مختلف از جمله گنکور، به نماینده ی بزرگ ادبیات امروز فرانسه تبدیل شده است. طوری که خیلی ها او را مستحق تر از لوکلزیو برای بردن جایزه ی نوبل ادبی می دانستند.

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

جُستاری در باب مافیای ادبی!

صبح ای میلی دستم رسید از پیمان خاکسار که نوشته بود خواب نما شده و درباره ی حرف و حدیثای این روزا مطلبی نوشته و بدش نمیاد بقیه م بخوننش؛ مطلبش رو بی کم و کاست می ذارم این جا:


چند وقتی‌ست می‌بینم که فضای مجازی و مطبوعات پر شده از کلمات اتهام‌آمیزی از قبیل "مافیای ادبی" و"باند فلانی" و امثال‌هم و بیشترشان هم چند ناشر معتبر و قدیمی را نشانه گرفته‌اند. دوستانی که از این کلمات استفاده می‌کنند نه مفهوم مافیا را می‌دانند و نه از ادبیات در مقیاس ایرانی سر در می‌آورند. مافیا و کارتل و باند و کلماتی که دلالت بر رقابت‌های این‌چنینی دارند وقتی مفهوم پیدا می‌کنند که پول زیادی در کار باشد. قاچاقی، کازینویی، مواد مخدری، چیزی. در سینمای‌مان هم اصطلاح "مافیای اکران" زیاد به کار می‌رود که چندان هم بیراه نیست. گردش مالی سینما به نسبت بالاست و مافیا راه انداختن به بدنامی‌اش می‌ارزد.

آخر انصاف است این الفاظ را برای ادبیات و کتاب به کار بردن؟ مگر یک کتاب دو هزار تومانی با تیراژ 1200 تایی چقدر بازده مالی دارد (چه برای ناشر و چه برای نویسنده) که ارزش "مافیا" درست کردن داشته باشد؟ عادت کرده‌ایم به بحث خودی و غیر خودی. خودی‌ها که تکلیف‌شان روشن است، ولی چرا غیرخودی‌ها کاری می‌کنند که خودی‌ها خودشان را کنار بکشند و به ریش‌مان بخندند که این‌ها را نگاه کن، خودشان خوب از پس نابود کردن هم برمی‌آیند. چند نفر که کتاب‌شان توسط ناشر (مشخصاً نشر چشمه) رد شده شروع می‌کنند به سروصدا کردن و اتهام زدن. مطمئنم که که اگر کتاب‌شان ارزش چاپ شدن داشتند دست رد به سینه‌شان نمی‌خورد. ما ایرانی‌ها عادت کرده‌ایم هر کتاب چاپ نشده و هر فیلم توقیف شده‌ای را شاهکار فرض کنیم. این دوستانِ دستِ رد بر سینه خورده هم می‌خواهند به این توهّم دامن بزنند که کتاب‌های بی‌ارزش چاپ می‌شوند و شاهکارهای آن‌ها در کشو خاک می‌خورد.

با توجه به شناختی که از گردانندگان نشر چشمه دارم (چون حقیقتش جز نشر چشمه با هیچ ناشر دیگری آشنا نیستم) می‌دانم که از کتاب خوب بسیار استقبال می‌کنند. فارغ از این که چه کسی نوشته و یا چه کسی ترجمه‌اش کرده باشد. البته باید شخصا اعتراف کنم که بیشتر کتاب‌های فارسی که این روزها منتشر می‌شوند را دوست ندارم. با سلیقه‌ی شخصی من جور نیستند. ولی برآیند تولید ادبی این‌روزهای کشور همین است و کاری‌اش هم نمی‌شود کرد. این کتاب‌های متوسط و بعضاً زیر متوسط بهترین‌های این روزگار هستند. من هم با حرف حسین سناپور موافقم که کار خوب گُم نمی‌شود و راه خودش را پیدا می‌کند. یک کتاب متوسط اگر صد جایزه هم با رانت و پارتی‌بازی بگیرد بعد از یکی دو سال فراموش می‌شود. همین دوستان معترض هم دو روز دیگر کارِ 60-70 صفحه‌ای‌شان را با یک نشر دیگر چاپ می‌کنند و بقیه می‌بینند که کارشان چندان آش دهان سوزی هم نبوده که ارزش این همه سرو صدا را داشته باشد. مشکل ادبیات امروز ما این است که نویسندگان ما غیر حرفه‌ای به کُلِّ ماجرا نگاه می‌کنند. یعنی کتابی می‌نویسند به قطرِ نیم بند انگشت و چاپش می‌کنند و بعد پز نامزد شدن جایزه‌هایی را می‌دهند که دوستان‌شان در آن داور هستند. مخاطب چی؟ هیچ! جایزه مهم است. محفل و پُزهای محفلی مهم‌اند. ناشر این وسط بی‌تقصیر است، جوّ سالم نیست. حسرت به دل مانده‌ام یک رمان 500-600 صفحه‌ای از این نسل جدید ببینم. به نظرم نویسنده‌ای در کارش موفق می‌شود که واقعا بخواهد از نوشتن "پول" دربیاورد. یعنی در صنعت نشر گردش مالی ایجاد کند. کتابی که هیچ کس نخرد به درد دنیا و آخرت که می‌خورد؟ بیشتر نویسندگان دنیا حرفه‌ای بوده و هستند. یک نویسنده اگر خوب بنویسد با وجود تمامی مشکلات می‌تواند در همین ایران خودمان از "نون نوشتن" سیر بشود. بگذریم.

برای روشن شدن بعضی شُبهه‌هایی که این روزها مطرح می‌شوند دوست دارم داستان چاپ شدن اولین کتاب خودم را تعریف کنم. من اشعار بوکفسکی را مدت‌ها بود که ترجمه کرده بودم ولی ناشری نمی‌شناختم. آدمی هم نبودم که رویِ این را داشته باشم که به ناشرها زنگ بزنم و بخواهم کارم را چاپ کنند. مانده بود در کشو و هر چند روزی یک شعر به آن اضافه می‌شد. یکی از دوستانم که گرافیست نشر ماهریز بود گفت بده به من تا به آن‌ها نشانش بدهم چون که قبلا هم بوکفسکی چاپ کرده‌اند. ماهریز گرفت و شاید یک سال بعد به من زنگ زدند و گفتند می‌ترسیم بوکفسکی چاپ کنیم. من هم تقریبا دیگر بی‌خیال شدم. باز دوباره یکی از هم‌دانشگاهی‌هایم-که آدم عجیب و غریبی هم هست و چند سال است از او بی‌خبرم- و می‌دانست آدم کم‌رویی هستم گفت من به کتاب‌فروشی چشمه رفت و آمد دارم و کتاب را به من بده تا بهشان بدهم و اضافه کرد که من هم هیچ دوستی با آن‌ها ندارم و فقط در همین حد از من برمی‌آید که کتاب را به دست‌شان برسانم. گفتم بعید می دانم چشمه کار اول یک مترجم را چاپ کند، آن هم شعر. گفت بده و من هم دادم. کتاب به دست نشر چشمه رسید، بی آن که نه من را بشناسند و نه حتا من را دیده باشند. طبق روال معمول‌شان کتاب را –چون شعر بود- سپردند به آقای احمد پوری برای بررسی (یکی از نازنین‌ترین آدم‌هایی که به عمرم دیده‌ام). کتاب مدتی دست ایشان بود تا بعد از دو-سه ماه به من زنگ زدند و گفتند نزدشان بروم. ایشان هم نه من را دیده بودند و نه می‌شناختند. رفتم و ایشان لطف کردند و از کارم تعریف کردند و کُلّی به من دلگرمی دادند که شما نسل آینده‌ی ترجمه هستید و دارید از ما جلو می‌زنید و من هم در دلم قند آب شد. بعد همان‌جا جلوی روی خودم زنگ زدند به آقای بهرنگ کیائیان و گفتند که کتاب خوب است و مناسب چاپ. من همان‌جا از پیش آقای پوری برای اولین بار به نشر چشمه رفتم و قرارداد بستم و آمدم بیرون. کتاب هم چند ماه بعد مجوز گرفت و چاپ شد. به همین سادگی. شما در این روندی که برای‌تان شرح دادم کجا سایه‌ی دون کورلیونه را مشاهده کردید؟ این روند برای من نیست. مطمئنم با همه همین‌جور برخورد می‌کنند. اجازه نمی‌دهند کتاب خوب از زیر دست‌شان دربرود. امیدوارم این متن را نگذارید به حساب همکاری و دوستی من با گردانندگان نشر چشمه.

من آدم صادقی هستم و دلم گرفت از این جوّ پیش آمده و با خودم گفتم شاید داستان چاپ شدن "سوختن در آب" نشان خیلی‌ها بدهد که نه باندی وجود دارد و نه مافیایی. نشر چشمه حرفه‌ای و بی‌رودربایستی برخورد می‌کند و چوب همین حرفه‌ای بودنش را هم می‌خورد.

پیمان خاکسار

آذر 89