۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

قرص اعصاب با مزدک میرزایی

بعضی روزها روز آدم نیستند انگار. هرچه از صبح دست و پا می زنی باهاش کنار بیایی، نمی توانی. اصلن گویا همه چیز دست به دست هم می دهند تا به فنا بروی آن روز...
این جور وقت ها اگر تیمی مثل بارسا یا استقلال بازی داشته باشند، می توانی دلت را خوش کنی که دست کم فوتبال قشنگی می بینی و حالا که داری یک روز دیگر به مردنت نزدیک می شوی، چه بهتر که این یک روز را با مسی بگذرانی یا بازیکن های تیم محبوبت...
اما اگر آن روزی که روزت نیست، بخواهد لجت را در بیاورد، هم مسی پایش به گل باز نمی شود و هم بازی تیمت را به خاطر آلودگی هوا (!) عقب می اندازند...
روز بعد هم که از امروزت بهتر نیست، تیم ناقص و بی روحیه و بی انگیزه ات ده نفره می شود و کلی مصدوم و محروم روی دستش می ماند و داور جلوی توپ هافبکت یورتمه می رود و نمی گذارد پاس بدهد و گل زده ات را آفساید می گیرد و فورواردت طبق معمول چپول می زند و تیم حریف اتوبوسش را پارک می کند جلوی دروازه اش و زرپ و زرپ زمین می خورد و آن وسط توقع فِیـر پلی هم دارد...
اما این روزها پدیده ی دیگری به چیزهایی که روی مخ راه می روند، اضافه شده: مزدک میرزایی
این موجود را اگر از نزدیک ببینم، واقعن نمی دانم چه برخوردی خواهم کرد. اما تا آن روز کذایی، از ته دلم هرچه فحش بلدم، نثارش می کنم. حتمن می گویید چرا این وسط گیر دادم به آن بیچاره؟
ـــ
فکر کنید تمام آن بدبختی هایی که گفتم را دارید، بازی هم که کسالت محض، ابر و باد و فلک و خدا و پیغمبر هم که ضد شما و تیم تان، گزارشگر هم می رود روی پرده های اعصاب. آخر یکی نیست بگوید پدر... خودت را بگذار جای آن بدبختی که با تمام مشکلاتش دارد کشتی می گیرد و یک دقیقه آمده نشسته شلنگ تخته ی آرش برهانی را ببیند. کور هم نیست، می داند بازیکن های تیمش یک پاس خوب به هم نداده اند و روانخواه روی روان می رود و آن یکی 500 میلیون گرفته تا سالی یک بار توپ روی سرش جفت و جور شود و بزند کنج دروازه... تو یکی دیگر نرو روی مخش. کی به تو گفته تحلیل کنی و منتقد فوتبال شوی و جای مربی نظر بدهی و پرچم دربیاوری برای تیم رقیب و از بازی خوبش تعریف کنی؟ گزارشت را بکن برادر من. گزارش می دانی یعنی چه؟ یعنی توضیح هر چه که می بینی بدون در نظر گرفتن رنگ پیراهن. می فهمی؟ نه. اگر می فهمیدی این چند هفته ی اخیر، بعد از بازی استقلال و پرسپولیس که توی برجکت خورد، کمی انصاف به خرج می دادی سر بازی های استقلال.
مزدک جان، امروز خراب مرا خراب تر کردی... برو حالش را ببر.

۴ نظر:

اولکر اوجقار گفت...

سلام خانم نوروزی!
راستش را بخواهید یک ورژن خفیفتر این حالگیری را من هرروز که ایمئیلم را چک می کنم و جواب شما را نمی بینم تجربه می کنم! اما چون تراختور می برد هر روز یک بهانه ی خیلی عالی از طرف شما برای خودم جور می کنم تا روز بعد!
(این بلاگ پست لبخندی گلی چیزی ندارد من بگذارم که شما بفهمید داشتم یک جور هایی با شما همدردی می کردم؟)

ناشناس گفت...

سلام خوبی؟ از بچه های نافه چه خبر؟ مجله جدیدی تو راهه؟ مردیم از بیمجلگی. مهرنامه خیلی سنگین و تخصصیه. کممممممممممممممک

Unknown گفت...

اولکر عزیز، اگه می دونستم کاری که مزدک میرزایی با مخ من می کنه، خودم دارم با اعصاب و روان شما می کنم، خیلی زودتر از اینا باهاتون تماس می گرفتم! شرمنده. من همین الان متنبه و متحول شدم :)
استاد ناشناس! من خوبم. بچه های نافه هم خوبن. مجله ی جدیدی هم تو راه نیست. مهرنامه هم که بله، خیلی تخصصیه... خوبه دیگه. همه چی آرومه، من چه قد خوشحالم و اینا...

وحيد حسيني گفت...

درود
با داستان "آن­گاه فرشته­اي بر جاده­هاي شمالي" به‌روزم.