۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه
مرگ قسطی
۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه
قرص اعصاب با مزدک میرزایی
۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه
گم شده در پاریس...

مجموع این خاطرات و عدم حضور خانواده در زندگی مودیانو، از این شخصیت نویسنده ای ساخت که در آثار خود دنبال هویت گم شده اش بگردد. در «تصادف شبانه» نوجوانی که نیمه شب از خانه بیرون زده تا تمام شهر را پای پیاده گز کند، با ماشینی تصادف می کند. این تصادف بهانه ای می شود برای شروع جست و جو تا کشف هویت. نوجوان کوچک ترین جزئیات هر صحنه را بارها و بارها به خاطر می آورد تا بتواند با کنار هم گذاشتن رنگ ها، صداها، اشیاء و ... گره از معمای هویت خود باز کند. اما شخصی که چند اسم و چند شخصیت دارد، مدام این جزئیات صحنه را به هم می ریزد و به اصطلاح رد گم می کند تا نوجوان را از رسیدن به نقطه ی پایانی بازدارد.
این نوع جست و جو موضوع اصلی بیشتر رمان های مودیانوست و جذابیت این گونه رمان نویسی باعث شده تا نشر چشمه با خرید کپی رایت آثار این نویسنده از نشر گالیمار، در پی انتشار مجموعه ی کامل آثار او باشد... او یکی از مهم ترین نویسندگان فرانسوی ست که با بردن جوایز مختلف از جمله گنکور، به نماینده ی بزرگ ادبیات امروز فرانسه تبدیل شده است. طوری که خیلی ها او را مستحق تر از لوکلزیو برای بردن جایزه ی نوبل ادبی می دانستند.
۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه
جُستاری در باب مافیای ادبی!
صبح ای میلی دستم رسید از پیمان خاکسار که نوشته بود خواب نما شده و درباره ی حرف و حدیثای این روزا مطلبی نوشته و بدش نمیاد بقیه م بخوننش؛ مطلبش رو بی کم و کاست می ذارم این جا:
چند وقتیست میبینم که فضای مجازی و مطبوعات پر شده از کلمات اتهامآمیزی از قبیل "مافیای ادبی" و"باند فلانی" و امثالهم و بیشترشان هم چند ناشر معتبر و قدیمی را نشانه گرفتهاند. دوستانی که از این کلمات استفاده میکنند نه مفهوم مافیا را میدانند و نه از ادبیات در مقیاس ایرانی سر در میآورند. مافیا و کارتل و باند و کلماتی که دلالت بر رقابتهای اینچنینی دارند وقتی مفهوم پیدا میکنند که پول زیادی در کار باشد. قاچاقی، کازینویی، مواد مخدری، چیزی. در سینمایمان هم اصطلاح "مافیای اکران" زیاد به کار میرود که چندان هم بیراه نیست. گردش مالی سینما به نسبت بالاست و مافیا راه انداختن به بدنامیاش میارزد.
آخر انصاف است این الفاظ را برای ادبیات و کتاب به کار بردن؟ مگر یک کتاب دو هزار تومانی با تیراژ 1200 تایی چقدر بازده مالی دارد (چه برای ناشر و چه برای نویسنده) که ارزش "مافیا" درست کردن داشته باشد؟ عادت کردهایم به بحث خودی و غیر خودی. خودیها که تکلیفشان روشن است، ولی چرا غیرخودیها کاری میکنند که خودیها خودشان را کنار بکشند و به ریشمان بخندند که اینها را نگاه کن، خودشان خوب از پس نابود کردن هم برمیآیند. چند نفر که کتابشان توسط ناشر (مشخصاً نشر چشمه) رد شده شروع میکنند به سروصدا کردن و اتهام زدن. مطمئنم که که اگر کتابشان ارزش چاپ شدن داشتند دست رد به سینهشان نمیخورد. ما ایرانیها عادت کردهایم هر کتاب چاپ نشده و هر فیلم توقیف شدهای را شاهکار فرض کنیم. این دوستانِ دستِ رد بر سینه خورده هم میخواهند به این توهّم دامن بزنند که کتابهای بیارزش چاپ میشوند و شاهکارهای آنها در کشو خاک میخورد.
با توجه به شناختی که از گردانندگان نشر چشمه دارم (چون حقیقتش جز نشر چشمه با هیچ ناشر دیگری آشنا نیستم) میدانم که از کتاب خوب بسیار استقبال میکنند. فارغ از این که چه کسی نوشته و یا چه کسی ترجمهاش کرده باشد. البته باید شخصا اعتراف کنم که بیشتر کتابهای فارسی که این روزها منتشر میشوند را دوست ندارم. با سلیقهی شخصی من جور نیستند. ولی برآیند تولید ادبی اینروزهای کشور همین است و کاریاش هم نمیشود کرد. این کتابهای متوسط و بعضاً زیر متوسط بهترینهای این روزگار هستند. من هم با حرف حسین سناپور موافقم که کار خوب گُم نمیشود و راه خودش را پیدا میکند. یک کتاب متوسط اگر صد جایزه هم با رانت و پارتیبازی بگیرد بعد از یکی دو سال فراموش میشود. همین دوستان معترض هم دو روز دیگر کارِ 60-70 صفحهایشان را با یک نشر دیگر چاپ میکنند و بقیه میبینند که کارشان چندان آش دهان سوزی هم نبوده که ارزش این همه سرو صدا را داشته باشد. مشکل ادبیات امروز ما این است که نویسندگان ما غیر حرفهای به کُلِّ ماجرا نگاه میکنند. یعنی کتابی مینویسند به قطرِ نیم بند انگشت و چاپش میکنند و بعد پز نامزد شدن جایزههایی را میدهند که دوستانشان در آن داور هستند. مخاطب چی؟ هیچ! جایزه مهم است. محفل و پُزهای محفلی مهماند. ناشر این وسط بیتقصیر است، جوّ سالم نیست. حسرت به دل ماندهام یک رمان 500-600 صفحهای از این نسل جدید ببینم. به نظرم نویسندهای در کارش موفق میشود که واقعا بخواهد از نوشتن "پول" دربیاورد. یعنی در صنعت نشر گردش مالی ایجاد کند. کتابی که هیچ کس نخرد به درد دنیا و آخرت که میخورد؟ بیشتر نویسندگان دنیا حرفهای بوده و هستند. یک نویسنده اگر خوب بنویسد با وجود تمامی مشکلات میتواند در همین ایران خودمان از "نون نوشتن" سیر بشود. بگذریم.
برای روشن شدن بعضی شُبهههایی که این روزها مطرح میشوند دوست دارم داستان چاپ شدن اولین کتاب خودم را تعریف کنم. من اشعار بوکفسکی را مدتها بود که ترجمه کرده بودم ولی ناشری نمیشناختم. آدمی هم نبودم که رویِ این را داشته باشم که به ناشرها زنگ بزنم و بخواهم کارم را چاپ کنند. مانده بود در کشو و هر چند روزی یک شعر به آن اضافه میشد. یکی از دوستانم که گرافیست نشر ماهریز بود گفت بده به من تا به آنها نشانش بدهم چون که قبلا هم بوکفسکی چاپ کردهاند. ماهریز گرفت و شاید یک سال بعد به من زنگ زدند و گفتند میترسیم بوکفسکی چاپ کنیم. من هم تقریبا دیگر بیخیال شدم. باز دوباره یکی از همدانشگاهیهایم-که آدم عجیب و غریبی هم هست و چند سال است از او بیخبرم- و میدانست آدم کمرویی هستم گفت من به کتابفروشی چشمه رفت و آمد دارم و کتاب را به من بده تا بهشان بدهم و اضافه کرد که من هم هیچ دوستی با آنها ندارم و فقط در همین حد از من برمیآید که کتاب را به دستشان برسانم. گفتم بعید می دانم چشمه کار اول یک مترجم را چاپ کند، آن هم شعر. گفت بده و من هم دادم. کتاب به دست نشر چشمه رسید، بی آن که نه من را بشناسند و نه حتا من را دیده باشند. طبق روال معمولشان کتاب را –چون شعر بود- سپردند به آقای احمد پوری برای بررسی (یکی از نازنینترین آدمهایی که به عمرم دیدهام). کتاب مدتی دست ایشان بود تا بعد از دو-سه ماه به من زنگ زدند و گفتند نزدشان بروم. ایشان هم نه من را دیده بودند و نه میشناختند. رفتم و ایشان لطف کردند و از کارم تعریف کردند و کُلّی به من دلگرمی دادند که شما نسل آیندهی ترجمه هستید و دارید از ما جلو میزنید و من هم در دلم قند آب شد. بعد همانجا جلوی روی خودم زنگ زدند به آقای بهرنگ کیائیان و گفتند که کتاب خوب است و مناسب چاپ. من همانجا از پیش آقای پوری برای اولین بار به نشر چشمه رفتم و قرارداد بستم و آمدم بیرون. کتاب هم چند ماه بعد مجوز گرفت و چاپ شد. به همین سادگی. شما در این روندی که برایتان شرح دادم کجا سایهی دون کورلیونه را مشاهده کردید؟ این روند برای من نیست. مطمئنم با همه همینجور برخورد میکنند. اجازه نمیدهند کتاب خوب از زیر دستشان دربرود. امیدوارم این متن را نگذارید به حساب همکاری و دوستی من با گردانندگان نشر چشمه.
من آدم صادقی هستم و دلم گرفت از این جوّ پیش آمده و با خودم گفتم شاید داستان چاپ شدن "سوختن در آب" نشان خیلیها بدهد که نه باندی وجود دارد و نه مافیایی. نشر چشمه حرفهای و بیرودربایستی برخورد میکند و چوب همین حرفهای بودنش را هم میخورد.
پیمان خاکسار
آذر 89۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه
این رمان را از دست ندهید


۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه
در ستایش آلبر کامــــــو

مجله ی «نگاه نو» ویژه نامه ای درآورده به مناسبت پنجاهمین سال مرگ آلبـر کامـــــو؛ نویسنده ای که نه تنها احتیاج به معرفی امثال من نداره، بلکه به جرات می شه گفت تو ایران کسی نیست که بگه من به ادبیات علاقه دارم و بیگــــانه نخونده باشه. مصداق عینی این حرف منم، تعداد ترجمه هاییه که از بیگانه منتشر شده. بگذریم...
خوشحال شدم وقتی دیدم ویژه نامه ی آقای میرزایی واقعن در خور اسم کامو دراومده. دست شون درد نکنه؛ هم به خاطر ترجمه و چاپ مطالب خوندنی درباره ی کامو به قلم آدمای مهم ادبیات اون روزها مثل سارتر (که البته طرفدار شوروی شد و قد علم کرد روبه روی کامویی که سر قضیه ی حمله ی شوروی به مجارستان طرف آزادی خواهای مجار رو گرفت و به شدت به شوروی حمله کرد و همین باعث شد بین روشنفکرای چپ زده ی فرانسه ی اون روزها منزوی شه)، و آدمای مدرن تر مثل رب گریه و هم به خاطر عکسای منحصر به فردی که تا به حال جایی ندیده بودم.
من که همون صفحه ی اول، با خوندن اولین پاورقی که از زبان دختر کامو نوشته شده، حالم بدجور گرفته شد:
«در سال 1951 که پدرم کتاب انسان طاغی را منتشر کرد در مجله ی روزگار نو (لوتان مدرن) که سارتر مدیر آن بود، به پدرم حمله های تندی کردند. در آن سال ها کسی جرات نمی کرد علیه اتحاد شوروی سخنی بگوید، جز پدرم، و به همین علت زیر فشار بود. روزی در خانه او را دیدم که با چهره ای در هم سر در گریبان فرو برده است. از او پرسیدم: بابا غمگینی؟ سر بلند کرد، نگاهش را به نگاهم دوخت و گفت: نه، تنـــهام!»
۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه
چرا سلیقه ها این جوری شدن؟
با این کتاب دیگه مطمئن شدم ادبیات فرانسه مرده. فاتحه...
نشر چشمه چرا اینجوری شده؟
بازم برامون سلین ترجمه کنین. منتظریم
من:
آقا یا خانم ناشناس
هرکس یه نظر و یه سلیقه ای داره.
نشر چشمه هم داره کارش رو پیش میبره و منظورتون رو نمی فهمم از این که چرا این جوری شده...
درباره ی سلین هم باید بگم، دارم این کار رو انجام می دم...
ناشناس:
راستش خانم نوروزی به نظرم رمان تعریف داره. بیماری ای که الان ادبیات ما دچارش شده (دارم راجع به ادبیات وطنی حرف می زنم) اینه که هر نوشتاری به اسم رمان چاپ می شه و خواننده ی نوپا رو دچار کج فهمی می کنه. واقعا بیشتر آثاری که این روزها چاپ می شن رمان نیستن. نه پلات دارن و نه شخصیت. دلیل این که گفتم چرا چشمه اینجوری شده اینه که توی ادبیات فرنگی هم می ره جرجیس ها رو پیدا می کنه. من لوران گوده و کولارت رو توی ویکی پدیا سرچ کردم. راجع بهشون فقط دو خط مطلب نوشته. آقای فلانی و فلانی نویسنده ی فرانسوی هستن و اینم کاراشون. حتا توی ویکی فرانسوی هم تحویل گرفته نشدن. آثارشون حتا لینک هم ندارن. دریغ از یه خط. به نظر شما این چی رو نشون می ده؟ اینا نویسنده های مهمی نیستن. وقتی کاراشون به انگلیسی هم ترجمه نشده چرا باید به فارسی ترجمه بشن؟ اونم وقتی که صدها نویسنده ی مهم تر اینا تو ایران ناشناخته ن؟ حرف من این بود. یعنی وقتی هنوز سلین ترجمه نشده داریم...
راستی چرا کسی هولبک ترجمه نمی کنه؟
من:
من اصلن منتقد نیستم و نویسنده هم نیستم و در زمینه ی ادبیات وطنی هم نه تخصص دارم و نه به خودم اجازه می دم به این راحتی درباره ی پلات و شخصیت رمان های جدید صحبت کنم... چون خودم رو در این حد نمی بینم، به همین دلیل نمی تونم درباره ی بخش اول صحبت شما نظر بدم.
درباره ی گوده و ون کولارت باید بگم نظر خیلی دیگه از خواننده ها این نبوده و قطعن نشر چشمه هم به بازخورد خواننده ها نگاه می کنه و ون کولارت بین خواننده ها خیلی خیلی طرفدار داشته. تکلیف نویسنده ها رو خواننده ها مشخص می کنن، اگه گوده بین اونها طرفدار نداشته باشه، اصلن اصراری بر انتشارشون نیست. بنابراین زمان معلوم می کنه که این نویسنده تو ایران طرفدار داره یا نه. به نظر من ویکی پدیا و این جور سایت ها نمی تونن دلیلی باشن بر این که نویسنده تو ایران ممکنه اقبال داشته باشه یا نه. یه نگاهی به این نویسنده های نوبل برده بندازین... تو سایت ها پره از اسم لسینگ و یلینک و اینا...
در ضمن، ما به مترجم ها نمی گیم چی ترجمه کنن. اگر کسی تشخیص بده این نویسنده ای که شما می گین، مورد توجهه، ترجمه می کنه و میاره دفتر نشر و بعد از خوندن و بررسی، در صورت داشتن استانداردهای لازم، منتشر می شه. جواب این سوال به سلیقه ی مترجم ها بر می گرده.
۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه
دو کتاب درباره ی جنگ
۱۳۸۹ مهر ۲۹, پنجشنبه
برای خالی نبودن عریضه
۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه
نیایش

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه
فــریادها

۱۳۸۹ مهر ۸, پنجشنبه
بیچاره نویسنده
۱۳۸۹ مهر ۶, سهشنبه
۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سهشنبه
جشن شکوفه ها و هفته ی دفاع مقدس
۱۳۸۹ شهریور ۲۵, پنجشنبه
خواهش می کنم کپی نکنید

سی دی یکو گذاشتم تو دستگاه و طبق معمول دستمو گذاشتم رو فست فوروارد تا تبلیغاتِ یه ساعته ی فیلمای سوپر مارکتی رو بزنم جلو که یهو... مهران مدیری ظاهر شد و با همون لبخند همیشگیش که انگار دنیا رو به بازی گرفته، شروع کرد به قسم و آیه که فیلم رو کپی نکنین و حتا خواهر و برادر به هم قرضش ندن و هر کی می خواد ببینه بره بخره و اینا... یه چاهار پنج دقیقه ای به نصیحتای مدیری گذشت که کپی کردن کار خوبی نیست و تو این مایه ها که هر کی کپی کنه خَره. بعدم از زحمتای زیادی که تیم 35 نفره ی بازیگرا کشیده بودن و طراحی منحصر به فرد لباس و گریم و صحنه و کارگردانی خودش که سعی کرده متفاوت تر و بهتر از کارای قبلیش باشه گفت. تایم که گرفتم، 9 دقیقه مدیری دست و پا زد، بلکه وجدان نداشته ی کپی کارا رو بیدار کنه... من به شخصه آرزو می کنم وجدان شون بیدار شه، ولی هیچ وقت نمی تونم خاطره ی تلخ «سنتوری» رو از حافظه م پاک کنم.
بعد از یکی دو تا تبلیغ که اصلا طولانی نبود و لج بیننده رو درنمی آورد، تیتراژ «قهوه تلخ» شروع شد با صدای خودِ مدیری که یکی از بهترین ترانه های قدیمی رو بازخونی کرده بود: امشب شب مهتابه حبیبم رو می خوام... صدای مدیری هم که بدجور به دل آدم می شینه.
دردسرتون ندم؛ ساعت یک نصف شب بود که نشستم پای قسمت اول سریال. با خودم عهد کردم همون یه شب در میون دو و سه شو ببینم تا یه هفته خماری نکشم. ولی ساعت سه بود که هر سه تا سی دی رو دیده بودم و داشتم فکر می کردم کاش همه ی قسمتای سریال رو باهم می فروختن و یه تِک می شِستم پاش...
سیامک انصاری عالی بود و داستان از بازی اون عالی تر: یه چند باری حال اساسی به صدا و سیما داد. از مسخره کردن این مسابقه های جلف تلویزیون تا بی سوادی مجری های رادیو. یه جام که زنگ زد صد و هیجده تا شماره ی روابط عمومی رادیو رو بگیره، یارو گفت شماره ثبت نشده. آی خندیدم. جاتون خالی. یه تیکه م که یارو رو داشتن شکنجه می کردن... بهتون نمی گم چی شد تا خودتون ببینین. خیلی باحال بود.
ولی خُب طبقِ روال همیشگی کارای مدیری، طنزشم مثل قهوه ش واقعا تلخ بود. بازم شرمنده شدیم از این که تو این مملکت داریم کار فرهنگی می کنیم. شخصیت اول داستان داشت خودشو پاره می کرد، بلکه یکی جدی بگیردش، یا به قول خودش حداقل ببیندش. رفتار صاحب خونه ها با آدمای فرهنگی که احتمالن صابونش به تن بیشترمون خورده، آدمو هم می خندوند، هم اذیت می کرد. رفتار بازپرس و شکنجه گرا و دوست و رفیقایی که ادعا دارن می خوان واسه آدم یه کاری بکنن، ولی بیشتر به فکر خودشونن تا فرهنگ و رفیق فرهنگی شون، بدجور بیننده رو یاد شرایط فعلی می انداخت...
خلاصه این که بخرینش. کپیشم نکنین. با کسی هم نبینینش. به همه هم سفارشش رو بکنین. به نظرم پشیمون نمی شین.
من هم امیدوارم نه عاقبت فیلم سنتوری سر قهوه تلخ بیاد و نه عاقبت تهیه کننده ش سر هیچ کدوم از بر و بچه های این سریال. امیدوارم.
۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه
کسالت محض
۱۳۸۹ شهریور ۱۶, سهشنبه
پیک سبز

اعتراف می کنم از وقتی پیک سبز دراومده، فقط عکس رو جلدشو دیدم و یه ورقی زدم و فوقش یه صفحه شو خوندم و انداختمش یه ور. نه این که مجله ی خوبی نباشه، نه. انگار لج کرده بودم که چرا نشریه هامون یکی یکی فاتحه شون خونده می شه و ما هی باید به کمتر از قبلی قانع شیم.
اون موقعا سر و کارمون با چهار پنج تا روزنامه تو یه روز بود و این که کدوم رو اول بخونیم و چه طوری وقت کنیم همه شو حداقل ورق بزنیم.
۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه
درد
۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه
اعجاز آزادی
۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه
همین جوری 1

۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه
نصیحت
۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه
سر زدن به خانه ی پدری
۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه
۱۳۸۹ مرداد ۱, جمعه
غـــم
۱۳۸۹ تیر ۳۰, چهارشنبه
بدویم و بخوانیم
۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه
بن بست!
دیروز با دوسـتی صحبت میکردم، گله داشت از نویسـندهی مقالهای که گفته: «ادبیات فرانـسه به بـنبست رسیده» و ادبیات آمریکا رو زده تو سر نویسندههای فرانسوی. دوستِ مورد نظر یک لیست ده نفره هم تهیه کرده بود از نویسندههای غول فرانسوی زبان معاصر. منم چند تایی اسم بردم و روی موضوع داستانهاشون کلی صحبت کردیم و کف کردیم از این همه سوژهی ناب و بکر که عمرا به ذهن آمریکاییهام برسه...
دست آخر به این نتیجه رسیدیم که دلیل این نوع نقدهای سطحینگر ترجمه نشدن و در نتیجه خونده نشدنِ ادبیات معاصر فرانسهست. و اون هم دلیلی نداره جز وجود تعداد بیش از حد نیاز مترجمهای جوان و فعال زبان انگلیسی که هر کدوم یه گوشهی کار رو گرفتهن و دارن زور میزنن که از ضعیفترین تا مثلا بهترین کارهای ادبیات انگلیسی زبان رو به مخاطب بشناسونن و بعضا بچپونن.
دلیل بعدی عدم وجود مترجم خوب زبان فرانسهست. این که میگم مترجم خوب، اصلا منظورم فارغ التحصیلهای دانشگاه نیست که هر روز به تعدادشون اضافه میشه. حتا منظورم استادهاشونم نیست. منظورم فقط و فقط آدمیه که فرانسه رو نه به خوبی استادهای دانشگاه، بلکه در حد نیاز بلد باشه؛ ولی فارسی بدونه، فارسی حرف بزنه، فارسی بلد باشه، چم و خم زبون مادری رو بشناسه، جای به کار بردنِ اصطلاح و ضربالمثلهای زبون مقصد رو بدونه، خلاصه این که به زبان فارسی ترجمه کنه، نه اردو و پشتو و عبری.
یاد نسل طلایی مترجمهای ادبیات فرانسه به خیر: مرحوم قاضی، مرحوم سیدحسینی، مرحوم سحابی، اعلم، نجفی، غیاثی و حتا مترجمهای بدی که نزدیک نیم قرن پیش کمک کردن به شناسوندن ادبیات فرانسه به نسل جوونی که پا گذاشتن رو خرخرهی سارتر و کامو و الان رسیدن به ادبیات آمریکا...
بعد تحریر: به دوستانِ مترجم زبان انگلیسی که خیلی خیلی خوب از پس ترجمهی کارهای باارزش برمیآن، برنخوره ها! منظورم مترجمهای ضعیف بود...
۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه
شخصیت ادبی یک گربه

۱۳۸۹ تیر ۲۴, پنجشنبه
محرومیت از نوع کتاب خارجی
یادمه اون موقعها که تازه شروع کرده بودم به خوندن زبان فرانسه، واسه خریدن یه سری فرهنگ فرانسه به فرانسه انتشارات روبرت، پدر خودم رو درآوردم و بازارچه کتاب رو زیر پا گذاشتم و بالاخره تو خرپشتهی یکی از مغازهها اُفستِ سال شصت و سه رو پیدا کردم که اونم ویرایش سال هزار و نهصد و هشتاد و یک بود. قشنگ یادمه پونزده هزار تومنی که اون موقع، یعنی سال هفتاد و پنج خیلی پول بود، جیرینگی دادم و احتمالا جای خرید رخت و لباس و این چیزا، یه سری فرهنگِ بدقوارهی بد افست شدهی سیاسوخته با کاغذ کاهی بردم خونه و خوشحال و خندان بودم که بالاخره پیداش کردم.
یادمه اون موقعها باید سالی یه بار منتظر میموندم نمایشگاه کتاب برسه. بعد باید به این و اون التماس میکردم تا یه کارت کتاب پیدا کنم واسه خرید به نرخ دلار دولتی، بعد باید صبح علی الطلوع میکوبیدم میرفتم نمایشگاه بین المللی. چون تقریبا از هر نسخه کتاب، فقط یکی دو تا میآوردن و اگر دیر میرسیدم، یه سال دیگه باید صبر میکردم.
یادمه اون موقعها هنوز اینترنت خونگی و این چیزا نبود که کتابهای فولیو رو بشه تو سایت گالیمار نگاه کرد و حداقل دربارهش خوند.
یادمه اون موقعها نمیشد خیلی راحت مجله و روزنامه فرانسوی گیر آورد، مگه تاریخ گذشته...
یادمه مجموعهی تاریخ ادبیات فرانسه معروف به ایتینِقِق لیتهقِق فقط فتوکپیش بود و من در حسرت اوریجینالش. یه بار تو یه حراجی تو خود دانشگاه، دستِ چندمِ یه جلدِ قرن هجدهشو پیدا کردم و اون موقع نزدیک ده هزار تومن پول دادم خریدمش.
یادمه همین چند سال پیش، بابای یه بنده خدایی رو درآوردم تا دو تا از کتابهای سلین رو برام از فرانسه بیاره، آخرشم مودبانه منو پیچوند.
اما دیروز که با یکی از دوستام رفته بودم کتاب فروشی نشر فرهنگ معاصر، دیدم تموم اون کتابهایی رو که سال به سال دونه به دونه از نمایشگاه و این ور اون ور گیر آورده بودم، ردیف کردن رو میزهای مربع، فرهنگ لغتهای اوریجینالِ ویرایش دو هزار و ده یه طرف، فولیوها یه ور، نقدها یه طرف دیگه، آموزشی اون ور، کودک این ور، کلاسیک اون بالا، مینویی اون پایین.
نسل بدبختی بودیم ما دهه پنجاهیها...